خواب دوست شهید سید مصطفی موسوی درباره شهید
امام صادق(ع) مىفرماید: «قسم به خداى متعال، اموات رفتن شما را بر سر قبورشان می دانند و با حضور شما مسرور می شوند و با شما اُنس می گیرند و بهرهمند می شوند»، (وسائل الشیعه، ج 2، ص 878)
امروز غروب یکی از دوستان مقیم آلمان ، که سه ماهی بود همدیگه رو ندیده بودیم با تلگرام پیام داد . آخرین باری که با هم صحبت کردیم ، مصطفی مفقودالاثر بود .
سراغ مصطفی رو گرفت و گفت چی شد ، چه خبر . بهش گفتم برگشت پیش مون و تشییع شد .
گفت خبر نداشتم مصطفی برگشته ولی با این وجود ، دیشب خواب مصطفی رو دیدم
دیدم یه سنگ مزار هست و اسم شهید موسوی روش حک شده .
کنارش هم خود مصطفی وایستاده و داره می خنده .
نگاهش گردم و گفتم شما که اینجا هستید !
گفت : (( آره ... فقط تنهام ))
وقتی خواب رو گفت ، یادم افتاد یک هفته است نرفتیم کنارش ... نرفتیم باهاش صحبت کنیم .
نرفتیم از تنهایی در بیاریمش ...
عصر پنجشنبه گذشته طبق عادت ، برای اینکه ساعاتی رو در کنار مصطفی باشیم ، عازم بهشت معصومه (س) شدیم .
خودم زودتر رسیدم ولی مادر و خواهر و یکی از برادرها سه تایی با هم جدا گانه راه افتادند .
سر خاک رسیدم بعد از اینکه فاتحه ای خوندم ، موبایلم زنگ خورد ، برادرم بود که مادر و خواهر رو همراهی میکرد . گفت بیا بیمارستان شهید بهشتی مامان حالش خوب نیست ! من هم که قبلا تجربه اینجور تلفن ها رو زیاد داشتم داد زدم و گفتم بگو چی شده که رفتید بیمارستان شهید بهشتی !
اصل قضیه رو بگو ...
گفتش سه تایی تصادف کردیم حال مون خوب نیست بیا ... با ترس و لرز و تجربه ای که در مورد یکی از برادرها داشتم که اون هم قبلا یه بار بیمارستان شهید بهشتی بستری شده بود و یک هفته هم توی کما بود و شکستگی پا داشت ، دائما این ترس رو در مورد مادر وخواهر و برادر داشتم .
به هر حال رسیدم بیمارستان و پانسمان و آتل بندی وووو شکر خدا در حد کوفت خوردگی و خراشیدگی و ضرب دیدگی بود که اون هم تا غروب مرخص شدند .
همگی منزل مادر جمع شدیم و حواس مون بهش بود و دیگه فرصت نشد بریم سر خاک مصطفی .
حالا با این نرفتن مون :
مصطفی
بدجوری دلتنگمون شده ...
بدجور از دوری ما بی تاب شده
خیلی احساس تنهایی کرده
فردا ان شا الله میریم پیشش
@s_mostafa_moosavi
- ۹۴/۱۲/۲۶