دلنوشته
از آخرین روزی که رفته ای
از آخرین باری که بدرقه ات کردم
بند پوتینت را بستم...
چیزی به یاد ندارم
جز این که دلهره ی برنگشتنت را داشتم...
آخر می دانی در آن روز خداحافظی ات
دست تکان دادنت...
لبخند آخرت فرق میکرد...
فرق میکرد باتمام لبخند هایت
از لحظه ای که رفتی
دقیقه ها را نه حتی، ثانیه ها را می شمارم ...
تا بیایی و دوباره ببینمت
ببینمت وباتو از سختی ها ورنج هایم بگویم...
از دخترمان که بهانه تو را میگیرد،
وتو همچنان گوش دهی و صبوری کنی و برایم مرحمی باشی
من روز ها وساعت ها منتظرت بودم منتظر آمدنت!...
چند روزی نگذشته بود که خبری آمد خبری که تو آرزویش را داشتی...
آرزویت برآورده شده بود تو پر کشیدی و آسمانی شدی
و من مانده ام تنها...
از آن روز به بعد دخترمان که بهانه ات را میگیرد ، آرام اش میکنم با این سخن "
که پدرت از بیرق فاطمییون بالا رفته ورفته پیش خدا"....
مطمئن باش همان طوری که خواسته بودی دخترمان را زینبی بار می آورم.
خودم هم صبوری میکنم هر روز با تو قدم میزنم ٬حرف میزنم ٬وبا تو زندگی میکنم
همسرم سلام من را هم به بی بی برسان.....
- ۹۵/۰۸/۲۴