دلنوشته خواهر سردار شهید حجت
کنکور
تیرماه سال 88 بود دقیقا نمیدونم چندم ولی پنجم یا یازدهم ماه بود و روز جمعه. اون سال تازه از پیش دانشگاهی فارغ التحصیل شده بودم و چون گفتن مهاجرین اجازه شرکت در کنکور سراسری دانشگاهها رو ندارند اصلا درس نخوندم و آمادگی نداشتم ولی با یه ترفندی ثبت نام کرده بودم. به اصرار مادر رفتم کارت ورود به جلسه گرفتم بیشتر همکلاسیهایم شرکت نکردند منم فقط داخل گلشهر مسیر خونه و مدرسه رو بلد بودم. مونده بودم چجوری برم؟ داداشا اون زمان سرکار بنایی میرفتن و صبحهای جمعه براشون مثل روز عید بود و روز استراحت.اما داداش رضا صبح زود بیدار شد با وجود خستگی زیاد منو برد رسوند محل برگزاری آزمون و گفت همینجا کنار در منتظرت میمونم تا بیای.داداش مهدی هم خودش رفته بود. ظهر شده بود و منم اولین نفر که برگههامو تحویل دادم و اومدم بیرون نزدیک در ورودی رسیدم سرمو که بلند کردم خشکم زد.کلی پدر و مادرهای باکلاس با ماشین های مدل بالا و ...پشت میلهها ایستاده بودن و داشتن به من نگاه میکردن.در واقع منتظر بچه هاشون بودن منم سرمو انداختم پایین رفتم سمت بیرون.با خودم گفتم انگاری بچه هاشون اومدن مسابقات المپیک و الانه از یک کشتی سخت و نفسگیر بیرون بیان.چقدر سوسولن و یادم اومد که پدر پیر من امروز خونه خسته خوابیده مادرمم داره پسته شو میشکنه.مثل یه مرد اومدم بیرون بیاعتنا به جمیت از وسطشون عبور کردم بیهدف میرفتم که یهو چشمم به داداش رضام افتاد انگاری تمام دنیا رو بهم دادن لبخند شادی رو لبم نشست و دویدم رفتم سمتش خندید و گفت خداقوت قهرمان.چطور بود؟گفتم نمیدونم دیگه فقط برگه خالی تحویل شون ندادم زد زیر خنده و شوخی کنان رفتیم.گفت مهم نیست قبول بشی یانه دنیا به آخر نرسیده نترس.از هرچه بترسی سرت میاد.محکم باش اگر اشتباهی کردی پاش واستا و قبول کن.خلاصه اون روز خیلی خوب گذشت آخرای تابستون که نتایج اومد در کمال ناباوری اقتصاد تو نیشابور قبول شدم خوشحال شدم درصدی موفق بودم اما بدون هیچ مکسی گفتم نمیرم سال بعد شرکت میکنم.چون دوری تو و بقیه اعضای خانواده برام ممکن نبود. سال بعد که شرکت کردم بهم شب آرزوها رو گفتی و از فضیلتش.اعمال اونشب رو به جا آوردم و از خدا رشته مدیریت مشهد رو خواستم.اما زمان کنکور نبودی بهمراه مادر رفته بودی افغانستان داداش جواد من و داداش مهدی رو برد رسوند وقتی برگشتی همون شده بود که میخواستم.تشویقم کردی همیشه حمایتم کردی و وقتی مقطع لیسانس رو تموم کردم تشویق کردی ارشد شرکت کنم.اما امسال تو نبودی منو ببری برسونی محل برگزاری آزمون.ارشد شرکت نکردم.میدونم هستی...میدونم شهدا زندهاند...میدونم همیشه و بیشتر از قبل کنارمی.تقریبا هر چند شب در میون به خوابم میای. منو میبری بیرون . حرف میزنی . میخندی...اما اینها جواب دل من نمیشه.من زمینی ام.جسم زمینی تو رو میخوام.دلم برای کالبد زمینیات تنگ شده.روزها از پی هم در گذرند اما به گنگی...رضا برات حرف زیاد دارم .دلم میخواد مثل قدیما گوشی رو بردارم به تلگرامت پیام بدم.اما نمیتونم .نمیدونم چرا...یادته برات تلگرام نصب کرده بودم اکانتت حذف شده.فقط اکانت سوریهت مونده خودت میدونی قدیما هم به اون خطت پیام نمیدادم.سر مزارتم که میام حرف زدنم نمیاد.باورم نمیشه تو اون زیر خاک خوابیدی و خواهرت بالا نشسته و از درداش بگه.رضا تو خونه ما همیشه روبروی هم مینشستیم و حرف میزدیم.یادته؟...هیچوقت فکر نمیکردم آبجیتو تنها بزاری بری.الان چطور شده که هشت ماه و بیست و نه روزه رفتی...نه زنگی ...نه پیامی...گاهی تصمیم میگیرم باهات قهر کنم اما همیشه تصمیمم یادم میره ...
امروز آخرین روز کنکور سال95هست و من در کنکورسال 88جا مانده ام..
آقا حجت
@Hojjate_khoda
- ۹۵/۰۴/۲۷