دلنوشته رفیق آقا محمود رضا
هوا ریز ریز بارون داشت و زمین گل بود دور و برش شلوغ بود من فاصله گرفتم از جمعیت و روبروی قبر یکی از شهدا رو زمین نشستم
گوشیم رو در آوردم و خیره شدم به صورتش.
اشک داغم صورت یخ کرده ام رو میخراشید و مینشست رو چونه ام و قل میخورد به سمت زمین مرتضی اما از همون اول چسبیده بود بهش و ولش نکرده بود
یعنی اصلا نمیتونست ولش کنه مگه میشد!!! رفته بود لای جمعیت و بالای سرش نشسته بود صبر کردیم تا همه برن تا فقط محمود باشه و من باشم و مرتضی.
رفتیم بالا سرش پرچم مقدس ایران و عکس محمود گِل بود بالای سرش رسیدیم آروم نمیشدم پس چی میگفتن خاک سرده!
مرتضی داشت با محمود گپ میزد و هی چشماش رو خیس میکرد قلبم داشت از جاش کنده میشد داشتم میترکیدم.
دستم رو گذاشتم رو سینه ام و چند بار گفتم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
بهش گفتم: خوش به حالت محمود که الان آقام علی بن موسی الرضا میان به دیدارت
طاقت نیاوردم خودم رو انداختم رو محمود خیس بود گل بود بغلش کردم قشنگ تو بغلم جا گرفته بود مثلِ همیشه
گفتم مرتضی بیا بیا کنارش بخوابیم مثل اونوقتا مرتضی هم اومد یه جورایی منو کنار زد گفت : برو اونورتر بازوی راستش جای سر منه
تو رو دست چپش دراز بکش کاش هیچوقت از آغوشش جدا نمیشدیم..... .
منبع:
کانال شهید محمود رضا بیضایی
- ۹۴/۱۱/۱۰