دل نازک برادرم طاقت نگرانی مادر را نداشت.
▪️هو الحق▪️
مثل امشب بود...
از بیت حضرت آقا و مراسم شب تاسوعا برمی گشتیم، مادر مثل هرشب محرم، مشغول درس دادن بود:
"ما خودمون محمدرضا رو اینطور تربیت کردیم، خودمون خواستیم محمد سربازی کنه، اگه برنگشت، باید مثل بانوی صبر، پشت سرش بایستیم و سربالا بگیریم..."
با خودم می گفتم محمد کلی قول داده به من، کلی براش تدارک دیدم، حتما میاد...
همون موقع بود که تلفنم زنگ خورد و چشمام برق افتاد، دلم از شعف پیچید، محمد بود.... محمدرضا بود اما نه محمدرضای همیشگی، صداش گرفته بود و خسته، دل مادر به تپش افتاد!
- محمد جان چی شده؟ حالت خوبه؟
- خوبم، همه چیز خوبه مثل همیشه
- چرا صدات گرفته؟؟؟
- مریضم، سرماخوردم
- دارو داری؟ لباس گرم چی؟ چیز گرمی داری بخوری بهتر بشی؟؟؟
- پیدا می کنم، نگران نباش...
قلبم به درد آمده بود، عزیزم دور از ما، حال خوبی نداشت و از من کاری برنمی اومد، غافل از اینکه فرمانده ش و استادش شهید شدند و دلش نمیاد ما رو نگران کنه. مادر و خواهری که فقط شنیده بودند: "می خوریم، می خوابیم، فوتبال بازی می کنیم" ؛ حالا خبر شهادت بشنوند؟؟؟ دل نازک برادرم طاقت نگرانی مادر را نداشت...
حاج عبدالله باقری، جلوی چشمش تیر خورده بود، استادش امین کریمی هم...
هر دردی را بفهمم، نمی دانم درد دیدن شهادت همرزم چیست...
هرچه بود، محمدرضای شاد و پرنشاط ما رو به غم انداخته بود...
شب عاشورا خبر دار شدیم علت حال محمد چه بود!
از امشب دیگر همه چیز جدی بود، از امشب ذکر لبم شد: امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود...
نگاهم پر بود از تصویر محمد...
یعنی واقعا ممکنه برنگرده؟؟...
به قلم خواهر بزرگوار شهید
آجرک الله یا صاحب الزمان...
شهید محمدرضا دهقان
@Shahid_dehghan
- ۹۵/۰۸/۰۲