دوباره دلتنگی گلوم رو چنگ زد
چشمم افتاد گوشه اتاق، به عکست.
بدجور دلم هواتو کرد،
دوباره دلتنگی گلوم رو چنگ زد،
رفتم سراغ حضرت حافظ،
گفتم تفألی بزنم به یادت،
ببینم اوضاع و احوالت چطوره،
فاتحه ای خوندم و صلواتی و...
حافظ گفت:
کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش
الا ای دولتی طالع که قدر وقت میدانی
گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش
هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش
عروس طبع را زیور ز فکر بکر میبندم
بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش
میای در کاسه چشم است ساقی را بنامیزد
که مستی میکند با عقل و میبخشد خماری خوش
به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به میخانه
که شنگولان خوش باشت بیاموزند کاری خوش...
لازم به تفسیر نبود،
از ردیف «خوش»ی که برات ردیف شده بود، فهمیدم که ردیفه ردیفی رفیق...
به «خوش» بودنت دل خوش شدم و با خودم گفتم...:
...محمودرضا
تو «خوش» باشی برایِ من،
همین بد بودنم خوبه......
محمدجواد
آقا محمودرضا
- ۹۵/۰۵/۱۵