دو دوستی که تا آخرین لحظات با هم بودند(سید مصطفی و سید مجتبی)
همه ی ما همیشه توی زندگی مون یه رفیق و یه دوست خیلی صمیمی داریم . همه راز هامون مشکلات مون رو بهش میگیم .
کیف می کنیم وقتی با هم هستیم . در نبود رفیق مون ، دلتنگش میشیم .
اگه مسجد هست با هم میریم ، اگه هیئت هست با هم میریم ، مشهد و کربلا رو هم با هم میریم .
همه مون همیشه توی مشت مون یه رفیق چندین ساله داریم ... که نسبت به باقی رفقا ، گل سرسبد رفاقت هست .
مصطفی و مجتبی هم از همین دسته از رفقا بودند .
دو تایی با هم رفیق و شفیق بودند .
یعنی نمی شد جایی مصطفی باشه ولی مجتبی نباشه ، جایی هم مجتبی باشه ، مصطفی نباشه . اصلا معنی نمی داد .
انصافا اینقدری که مصطفی و مجتبی با هم برای هم وقت می زاشتند ، برای دیگران نمی زاشتند
مجتبی یه موتور داشت ، خودش توی خونه کارش لنگ می موند ، ولی موتورش رو می داد مصطفی ...
یه مدرسه ای هم بود به اسم مدرسه علمیه سبطین توی خیابان چهارمردان . این مدرسه سه تا شهید داده .
شهید حجت الاسلام سید محمد موسوی ناجی ، شهید سید مجتبی حسینی ، شهید سید مصطفی موسوی
به خاطر نزدیک بودن مدرسه به محل سکونت مون ، مصطفی مدرسه سبطین رو انتخاب کرده بود .
وقتی ثبت نام کرد ، مجتبی هم به عشق مصطفی ، مدرسه اش رو تغییر داد .
اومد همون مدرسه که اونجا هم با هم باشند .
تقریبا سه ماه بعد از شروع درس طلبگی بود که مصطفی بیخیال درس شد و عازم جهاد شد .
مجتبی هم که تنها شده بود و تنها دوست قابل اعتمادش رفته بود ، تاب مقاومت نیاورد و اونجا هم به مصطفی ملحق شد .
چقدر خوشحال بودند دوتایی که توی جبهه جهاد هم با هم هستند .
اینا رو خدا انتخاب شون کرده بود . مگه می شد یکی شون بمونه ، یکی شون بره .
کم بود عملیاتی که مجتبی باشه و مصطفی نباشه .
آخرین عملیات هم با هم رفتند .
آخرین دقایق رو هم کنار هم بودند .
و بالاخره مصطفی به اقتضای دستور مجبور بود با تجهیزات بره جلوتر .
همرزمانشون می گفتند : مصطفی زخمی که شد ، خونریزیش باعث تشنگیش شده بود .
آب میخواست مصطفی . آب ...
کسی نبود آب ببره ... اینجا بازم پای رفقات اومد جلو
مجتبی که عقب تر بود ، بطری های آب رو بار زد ببره ...
و رفت ... و کربلایی شد و کربلایی شدند ...
آهسته گفت تشنه ام اما شنید شمر با چکمه لعنتی دهنش را به خون کشید.
با "نفس مطمئنّه"به حالِ عروج بود نامرد "نفس مطمئنش "را به خون کشید.
- ۹۵/۰۶/۰۹