دیدار با خانواده شهیدی از فاطمیون (شهید سید حمید یزدانی)
بسم رب الشهداء والصدیقین
چهار پسر داشتم بالأخره یکی از اینها حق اهلبیت نبود؟!!!
مادر از دلتنگی هایش می گفت و پدر از آرام کردن مادر... پدر سید به خاطر مادر تمامی آثار شهید رو از بین برده بود... مادر با این حال هی یاد از پسرش میکرد و بی تابی ...
سید حمید با این که زیاد درس رو ادامه نداده بود، اما اشعار بسیار زیبایی می گفت... روی کاغذ مینوشت میزد بر دیوار اتاقش... گاهی هم مداحی میکرد...
بهش میگفتم تو که آخر بلد نیستی، چطور این اشعار را می گویی؟؟؟
با لبخند میگفت میگم دیگه... عنایت اهل بیته...
مادر سید برایمان می گفت و می گفت...
انگار در محضر مادر شهید علم الهدى نشته بودیم یا خانواده شهید ابراهیم هادی برایمان از آزادگی های فرزندشان برایمان می گفتند و یا ...
مادر میگفت: سید حمیدم هیچ وقت لباس نو نمی پوشید... هر وقت لباس نویی برایش میگرفتیم فقط یک بار تن میزد تا ما ناراحت نشیم و بعد لباس کهنه ای می پوشید... لباس را به هم محلی های کم درآمدمان می داد...
پدرش می گفت: موقع تشییع جنازه، بعضی کارگر هایی که سن بالایی هم داشتند آمده بودند... می گفتند او حق پدری بر گردن ما داشت... هر روزی که ما کار نداشتیم و پولی نبود، به ما کمک می کرد...
وقتی می خواست کمک کنه، پول را نمی شمرد، هر چه در جیب داشت می داد... به او میگفتم باباجان اینها واقعا محتاج نیستند لازم نیست به آنها کمک کنی... ولی میگفت : نه بابا بالأخره دست دراز کرده و ....
پدر می گفت: من خودم دوازده سال با شوروی در افغانستان جنگیدم، هر وقت از خاطرات میگفتم، سید حمید می گفت ای کاش الان هم جنگی بود و ما میرفتیم می جنگیدیم...
با برادر بزرگترش سید عباس، به بهانه زیارت میایند ایران... وقتی تهران میرسن، به پدر زنگ میزنند و می گوید که می خواهم بریم سوریه...
پدر سید گفت: اگر از همان افغانستان هم به من گفته بود، ممانعت نمیکردم ... چون می خواستن به جهاد بروند و جهاد مقدس است... من چهار پسر داشتم بالأخره یکی از اینها حق اهلبیت نبود...
وقتی از محضر پدر و مادر شهید مرخص شدیم، فکرم در خاطرات شهدای دفاع مقدس و پدر ها و مادرهایشان میچرخید... انگار دوباره دفاع مقدس شده و گلچین شهادت دست به انتخاب زده...
- ۹۴/۱۰/۱۹
شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات...