مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

راهیِ نور...

جمعه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۵۸ ب.ظ


نوشته های محمد جواد 

راهیِ نور...

اواخر بهمن ماه بود که محمود تماس گرفت و پیشنهاد سفر جنوب رو داد.

چون زمان بین دو ترم بود و نزدیک عاشورا، قبول کردم که بریم.

محمود و یکی از دوستاش و من...

قرار این بود که روز عاشورا برای برنامه خیمه سوزان فکه باشیم...

خلاصه کنم!

نزدیک غروب بود و داشتیم از مسجد خرمشهر پیاده می رفتیم سمت کارون.

همینجوری قدم زنون که میرفتیم دیدیم اون دست خیابون چادری برپاست.

میز بزرگی بود که روش یه چیزی شبیه حلوای جنوبی پخش بود،

یه سماور بزرگ و چند تا فانوس و یه عکس بزرگ از یه مرحوم -که خدا ان شاءلله رحمتشون کنه -

بینمون حرف افتاد که آیا بریم اون دست خیابون دلی از عزا دربیاریم

یا اینکه ولش کن بابا کی حالا حوصله داره،اصلا مگه چی دارن میدن!!!

خلاصه تو همین حال دیدم محمود سریع حرکت کرد و گفت: ما که رفتیم بخوریم!!!

و به یک چشم بهم زدن رسید اونور خیابون و ایستاد جلوی بساط...

با خودم گفتم: محمود فکر کرده زرنگه الان منم میرم و یه حال اساسی به خودم میدم.

در حال رفتن بودم که وسط راه رسیدیم به هم؛ گفتم: محمود بخور بخوره؟

گفت: آره بدو که به تو هم برسه!

خودم رو با هیجان رسوندم سر میز

دیدم یه مرد عرب دشداشه پوش اونور میز ایستاده 

و یه دشداشه پوش دیگه هم اومده و منتظره که چیزی بگیره.

روی میز رو نگاه کردم دیدم یه چیزی شبیه به حلوا رو میز پهنه؛

دیدم اون بنده خدایی که صاحب چادره دستش یه نایلون کرده

 و میخواد به اون عرب دشداشه پوش حلوا بده.

دیدم خیلی معطل کرد حوصله ام سر رفت انگشتم رو کردم تو حلوا 

و سریع یه تیکه از حلوا رو گذاشتم گوشه لپم!!!

اون دوتا بنده خدا همینجوری هاج و واج با تعجب به من نگاه میکردن...

اینقدر حلوا رو با عجله کرده بودم تو دهنم که چسببید به سقف دهنم.

هنوز مزه اش رو احساس نکردم تا اینکه اولین بذاق تو دهنم ترشح شد...........

چشمتون روز بد نبینه....

تمام دهنم تلخ شد...

تازه دوزاریم افتاد که

اون چیزی که خوردم

حلوا نبود

بلکه

"حنا" بود!!!!!

انگار لوله بزاقی دهنم گشاد شده بود، هی ترشح میکرد

حنا هم چسبیده بود سقف دهنم کنده هم نمی شد

تلخ بودااااااااااا

تلخ!!!!

به روی خودم نیوردم که چه سوتیه عظمایی دادم

خیلی ریلکس از جلوی اون دو تا عرب متعجبِ هنگ شده رد شدم و رفتم سمت محمود و دوستش.

محمود پخش زمین شده بود

داشت از فرط خنده ریسه می رفت.

حرف هم نمی تونستم بزنم،

 همونجوری لال بازی به محمود گفتم: مگه نگفته بودی بخور بخوره!!!

تا نیم ساعت از دهن ما آب حنایی رنگ خارج می شد لا مصب

و محمود می خندید

و می خندید 

کانال آرشیو

Archive

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">