رفیقم کجایی؟! 2
شهید محمدحسین محمدخانی به روایت جانباز امیرحسین حاج نصیری (قسمت دوم)
نویسنده: فاطمه دوست کامی
آن شب با هم یک سنگر کوچک کندیم و دو تایی تا صبح کنار هم توی آن سنگر ماندیم. دمدمای صبح که برای نماز بیدار شدیم، هوا سردتر هم شده بود. با این که وضو گرفتن و درآوردن پوتین و آستین بالا زدن توی آن سرمای وحشتناک کار راحتی نبود، اما نماز صبحمان را با یک حس و حال خوب و شیرینی خواندیم. چهار پنج روز از استقرارمان میگذشت که دستور تصرف تل سه بهمان رسید. توی این مدت عمار مثل یک مرغ سرکنده، بیقرار بود و منتظر رسیدن دستور ابلاغ حمله بود. اصلا مدلش طوری نبود که بتواند طاقت بیاورد که بماند عقب و نیروهایش را بفرستد جلو و خودش از همانجا هدایتشان کند.
بین تل دو و سه یک جاده آسفالته بود که بچهها میبایست از روی آن رد میشدند و به سمت راست تل دو حرکت میکردند. وقتی به عمار دستور پیشروی دادند، به جای این که روی آسفالت راه برود، انگار داشت پرواز میکرد. با این که از رفتنش بینهایت ناراحت بودم، اما وقتی خوشحالی او را دیدم دلم آرام شد. توی این مدت خیلی به او وابسته شده بودم و برایم سخت بود که من بمانم و او برود، اما چارهای نداشتم. من و تعدادی از نیروها باید میماندیم و عمار و حدود چهل پنجاه نفر از بچههایش باید میرفتند جلو.
قدری که گذشت متوجه شدم مسئولمان هم دل توی دلش نیست. همانموقع دیدم رفت روی جاده آسفالت تا خودش را برساند به عمار. من هم رفتم دنبالش. بالاخره خودمان را رساندیم به او. همانجا بودیم که ماموریت بعدی بهمان ابلاغ شد. عمار بهام گفت: شما همینجا بمان تا من بروم جلو. قرار بود فاصلهشان با دشمن از آن چیزی که بود هم کمتر شود. بعدها از خودش شنیدم که بعضی جاها با هم فقط چهار یا پنج متر فاصله داشتند و جواب همدیگر را با نارنجک میدادند. عمار که رفت، بند دلم پاره شد. همهاش نگران بودم که خدایی نکرده برایش اتفاقی بیفتد. با بچهها شروع کردیم به تامین نیروهایش. زیر لب برایش صلوات میفرستادم. تقریبا بیست دقیقه که گذشت دیدم دارد از دور با صدایی مضطرب و به حالت فریاد من را صدا میکند و به سمتم میآید.
داشتند برمیگشتند عقب. یکی از بچههایشان شهید شده بود و روی کول یکی از نیروها بود. عمار هم داشت یکی از نیروهای عراقی درشت هیکل را که زخمی شده بود همراه خودش میآورد عقب. دویدم جلو برای کمک. لباس عمار غرق در خون بود. دستهایش هم همینطور. عراقی به عربی بهاش التماس میکرد که: تو را به خدا نگذار من اینجا بمانم. عمار هم در جوابش گفت: به ولله اگر شهید هم شوم، نمیگذارم شما اینجا بمانی.
مجروحان را به عقب منتقل کردیم. بهمان ابلاغ شده بود که باید تیپ را ببریم عقب. عمار به من گفت: شما جلوتر برو، من هم میآیم. من با دو نفر دیگر از بچهها رفتم و چند روز بعد هم عمار و بچههایش آمدند. تیپ هم آمد حلب و کار آنجا شروع شد. رفتیم دنبال جا برای استقرار. خانهای را پیدا کردیم که قبلا یکی از شهدا به نام حاجاسماعیل حیدری آنجا بود. از این موضوع خیلی خوشحال شدیم. قرار شد از این خانه برای جلساتمان استفاده کنیم و خانه دیگری هم پیدا کنیم برای بقیه کارها.
یک روز با عمار جایی بودیم که بهمان اعلام کردند خودمان را برای شرکت در یک جلسه فرماندهی به مقری که میدانستیم کجاست، برسانیم. از فوریتی که توی کار بود احتمال دادیم که شاید سردار حاجقاسم سلیمانی آمده باشد. سریع خودمان را رساندیم. آنجا بهمان گفتند چون ممکن است جلسه شلوغ باشد، فقط فرماندهان تیپها بیایند و شخص دیگری نیاید داخل. این حرف را که شنیدم بیهیچ اصراری خودم را کشیدم کنار و رفتم گوشهای نشستم. میدانستم که از اینجا به بعد دیگر جای عمار است نه من. دیدم عمار به هم ریخت و قیافهاش رفت توی هم. بعد بدون این که چیزی به من بگوید رفت تو. چند دقیقهای از رفتنش بیشتر نگذشته بود که دیدم آمد بیرون و صدایم کرد و گفت: بیا تو. گفتم: اینجا همه فرماندهان تیپها هستند و جای من نیست! دیدم میگوید: من گفتهام که اگر تو نیایی من هم توی جلسه شرکت نمیکنم. بیا.
یک لحظه، مات مرام و معرفتش شدم. خیلی تحت تاثیر حرفی که زده بود قرار گرفتم. رفتیم تو. همه فرماندهان، نوبت به نوبت برای حاجقاسم صحبت کردند و موقعیتشان را شرح دادند تا نوبت به عمار رسید. عمار از روی نقشه، وضعیت خودمان و نیروها و جایگاهمان را شرح داد. مدل توضیح دادنش آنقدر کامل و جامع بود که هیچ کس موقع حرف زدنش حتی پلک هم نمیزد. همه در سکوت به حرفهای عمار و نکتههایی که میگفت گوش میکردند. آنجا دیدم حاجقاسم یک نگاه خاص و معناداری به عمار کرد. نگاهی تحسینآمیز و همراه با حس غرور و افتخار.
ادامه_دارد
- ۹۵/۰۵/۱۴