روایتى از شهید مدافع حرم محمدحسین بشیرى
بسم رب الشهداء و الصدیقین
"پرچم عباس [ع] تا بالاست در شهر دمشق، سینه چاکانِ حرم آسودهتر میایستند؛ (بخش بیست و هفتم)، دستمال اشک" ...
ایام محرم سال ۱۳۹۵ بود که یک روز محمدحسین آمد اتاق محل کارم. میدانستم داره پیگیری میکنه برود سوریه ولی، به این زودی که برود فکر نمیکردم. چند شبی بود که با هم در هیئت مسجد امام حسن مجتبی [علیه السلم] همدان خادم بودیم و بعد از دهه اول، به منازل دوستان که هیئت داشتند میرفتیم.
چشمم به یک دستمال قشنگ و چهارخانه که محمدحسین از جیبش وقت روضه در میآورد و با آن اشکهای روی گونههایش را پاک میکرد دوخته میشد و دلم میخواست آن را یواشکی تک بزنم ولی، مگر میشد از محمدحسین با آن زور و بازو و تکنیکی که داشت چیزی تک زد. آن روز که آمد اتاق کارم گفت: "...؛ دارم میروم سوریه. آمدم خداحافظی کنم و چیزی هم ندارم، یادگاری بهت بدهم به غیر از این دستمال که آن را میدهم و یادگاری داشته باش". من هم از خدا خواسته دستمال را گرفتم و تا کردم و گذاشتم جیبم و محمدحسین هم چند روز بعد رفت.
🔺نیم دوم ماه صفر بود و اکثر مردم ایران مشغول رفتن به پیاده روی بزرگ اربعین در عتبات عالیات بودند. من هم در هیئت پای روضه، روضهخوان بودم که ناگهان خبری رسید که محمدحسین بشیری فرمانده تخریبچی در حلب سوریه به شهادت رسیده. داشتم از غصه دق میکردم و اشکهایم را با دستمال روضه محمدحسین که بهم یادگاری داده بود، پاک میکردم. چند روز بعد محمدحسین را آوردند در پادگان و طی مراسمی عقد دلم را وا کردم و با پیکرش خداحافظی کردم.
@labbaykeyazeinab
- ۹۶/۰۷/۲۷