روایتی از همسفر اولین سفر شهید باغبانی به سوریه
شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۲۰ ب.ظ
هادی خیلی خانواده دوست بود و دخترش را دوست داشت . یک روز آمد گفت سید بیا این پلان را ببین . یک دختربچه ای سرش را از یک پنجره ای که میله داشت کرده بود بیرون و هادی فیلم گرفته بود و دست و پا شکسته به عربی با او حرف میزد و میگفت چند سالت است دخترم ؟ اسمت چیست ؟
آن دختر هم کوچک بود و متوجه نمیشد . فقط میخندید و شکلک در می آورد و هادی هم میخندید و شکلک در می آورد .
پلان که تمام شد دیدم حالش منقلب است و چشمانش کمی نم دارد . . گفتم چه شده ؟ گفت سید تکلیف و این ها سر جایش ، دلم برای دخترم تنگ شده . . .
زنگ میزد . خیلی سختش بود که خودش را کنترل کند و کم به خانه زنگ بزند . . چون آدم دلش میخواهد زنگ بزند دیگر .. بعضی اوقات نمیشود . . دلش بال بال میزد و دلتنگ بود و معلوم بود که دلتنگ است ..
خیلی داستان داشتیم با هادی و خاطرات دخترش..
- ۹۴/۱۰/۱۲