روایتی از جاویدالاثر شهید میثم نظری از زبان حاج آقا پناهیان
آخ خدای من! جهاد خیلی قشنگ است، فقط سختیهایش را نبینید، زیباست! فوقالعاده است!
یکی ازشهدای مدافع حریم که اوایل همین هفته مراسم شهادتش بود- و بدنش را هم نیاوردند؛ چون بدنی نداشت که بیاورند. میگفتند: چیزی نبود که بیاوریم! بابایش میگفت: «در کار و کاسبی در خیابان جمهوری که تعمیرکار موبایل بود، بین همه مشهور به «حلالخوری» شده بود. یک قِران پول اضافی از کسی نمیگرفت. گفته بود که من میخواهم به سوریه بروم و یک مدت هم برای تمرین و آموزش میرفت؛ آموزشهای سخت! بابایش میگفت: خیلی دیروقت میآمد. من خوابیده بودم، میآمد میگفت: «بابا، بابا!» وقتی میدید که من خوابیدهام، مرا بوس میکرد و میرفت. و من گاهی که بیدار بودم، اخم میکردم که «چرا اینقدر دیروقت آمدهای؟ چرا اینموقع آمدهای؟!»
میگفت: وقتی خبر شهادتش را آوردند، در این چند شب اخیر، خیلی دلم گرفته بود. یک شب خیلی منتظر شدم، یعنی دیگر نمیآید؟ بعد میگفت: خدا شاهد است، یکدفعه چشمهایم را باز کردم و دیدم که توی اتاق است! لبخند میزد. و من بیدار بودم! او گفت: «بابا...» یک لبخندی به من زد، اصلاً غمش از دلم رفت. لذا این پدر شهید پیراهن سیاه نپوشیده بود و میگفت: «آن لبخند، کار خودش را کرد. الآن اینقدر خوشحال هستم...» آن لبخند کار خودش را کرد.
کانال شهید @nazarimeysam
@Shohadaye_Modafe_Haram
- ۹۴/۱۲/۰۳