روز خواستگاری گفت من دنبال شهادت هستم
روز خواستگاری گفت: «من دنبال عاقبتبخیری و شهادت هستم و دوست دارم همسر آیندهام نیز با من همقدم باشد...». ایمان و عشق به اهل بیت (ع) در همان روز خواستگاری در چهرهاش متبلور بود.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - وقتی پای صحبتهای خانواده شهدا مینشینم، هنوز هم خود را بدهکار نظام میدانند. آنها آیههای صبوری و استقامتاند. قدم گذاشتن در منزل این خانوادههای معظم، حس زیبا و غریبی است و سخن گفتن با نزدیکترین افرادی که عمری را با شهید گذراندهاند نیز زیباتر و غریبتر...
دوباره قسمت شد تا گفتوگویی با همسر شهید مدافع حرم «عبدالرحیم فیروزآبادی» داشته باشم. همسری که در حال حاضر با دو یادگار شهید عزیز، زندگی خود را با دلتنگی همسرش میگذارند. وی برایم در آغاز کلام، از شروع آشناییاش با شهید اینگونه گفت: ازدواج من و عبدالرحیم، کاملاً سنتی بود. روزی که به خواستگاری بنده آمدند، همسر شهیدم گفت: «من دنبال عاقبتبخیری و شهادت هستم و دوست دارم همسر آیندهام نیز با من همقدم باشد...». ایمان و عشق به اهل بیت (ع) در همان روز خواستگاری در چهرهاش متبلور بود و با کلام دلنشینش که بوی خدا میداد، من را جذب کرد.
در مدت زندگی مشترک خصلتهای بسیار خوبی از او مشاهده کردم. اخلاق و کردار نیکوی او، محبتهای بیمنتش، ساده زیستیاش و... که موجب شد تا به امروز بخاطر همهی این خصایص خوبش جای خالی او را هر ثانیه احساس کنم و در دلتنگیاش غوطهور باشم. من از عبدالرحیم تماماً خوبی دیدم و دلسوزانه بفکر من و بچهها بود. همین دسته از آدمها هستند که خدا انتخابشان میکند تا در کنار خودش منزل بگیرند.
عبدالرحیم نقش پررنگ و فعالی در بسیج داشت. همیشه سعی میکرد در همهی مراسمات مذهبی و فرهنگی شرکت کند. جوانان محل را با ترفندهای مختلف به مسجد و بسیج میکشاند و به آنها آموزش نظامی میداد. دغدغه کار فرهنگی داشت و بدنبال جذب حداکثری نوجوانان و جوانان به مسجد بود.
بیست آبان ماه 94 عازم سوریه شد. من مخالفتی با رفتنش نداشتم، چون اعتقاد و باور هردویمان برای این مسیر یکی بود و اینکه به رفتن و آمدنهای او عادت داشتم، ولی دفعه آخر به او گفتم که نمی گویم نرو، برو، ولی این دفعه کمی رفتنت را به تاخیر بینداز تا دلتنگی من و بچهها برطرف شود...
یادم هست که رفته بود سوریه، یک هفته از او خبر نداشتم و هیچ تماسی با من در آن مدت نداشت. منزل پدرم بودم که تماس گرفت. از شدت دلتنگی نتوانستنم خودم را کنترل کنم و گریه ام گرفت. آن لحظه دلم میخواست عبدالرحیم کنارم میبود تا یک دل سیر چهره به چهره با او حرف بزنم...
فاطمه دختر سه سالهام وقتی دلتنگ بابایش می شد، میبردمش زیر نور ماه و به او می گفتم به آسمان نگاه کن و از خدا بخواه که پدرت را سالم برگرداند. سالم برگشت اما جانی در بدن نداشت...
نوع خبر شهادتشان اینگونه بود که مستقیم خبر شهادت را سپاه به من نداد و پدر شوهرم را واسطه قرار داد و به او انتقال دادند. یک روز که با پدر همسرم تماس گرفتن و موضوع را گفتند. او از گفتن خبر شهادت عبدالرحیم خودداری کرد و به من گفت که زخمی شده است. اما آن روز اشک های پنهان مادر و چهرههای غمگین خانواده باعث شد که بفهمم تمام هستی ام را از دست داده ام...
اکنون من ماندهام و دو یادگار شهید و دلتنگیهایی که این روزها و شبها انیس من شده است. رفتنش اگرچه برایم بسیار سخت و رنجآور است، ولی خوشحالم به آرزویش رسید و در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) جانش را فدا کرد.
- ۹۷/۰۲/۲۵