شهادت داستان ماندگاری آنانی است که دانستند, "دنیا جای ماندن نیست".
به نام خدایی که شهادت را پل پیروزی و وصال قرار داد.
همهمه آمدنش شهر را به هم ریخته بود.قرار بود ساعتی با دوستانش در خدمتش باشیم.بعد از تمام این چشم انتظاریها همین چند ساعت را پذیرفت که با ما بماند...
خلاصه آمد, غوغایی به پا بود
کبوتر سفید حرم تازه به شانه شهر نشسته بود و همه دریایی تماشایش میکردند و به حال زیبایش غبطه میخوردند...
دوستم را میگویم...
سید مصطفی بیست ساله, که چون قهرمانی بر موج دستان زمینیان سوار شده بود و لبخند رسیدن به عشقش را نثارمان میکرد.
لحظه ها , لحظه های شکوه, طلوع شمیم غمی عظیم بود, که ترنمش را بر رخسار پدر شاهد بودم...
لحظه ها, لحظه های سکوت فریاد آلود برادری بود که سر به زیر و شانه لرزان دست بر تربت مصطفى میکشید...
لحظه ها,لحظه های بیقراری برادر بود که تمام غربت دلتنگی هایش را در پشت چارچوب دودی عینکی پنهان کرده بود...
لحظه ها,لحظه های آشوب آرامش بعد از طوفانی بود که در بغض گلوی برادرانش نشسته بود...
لحظه ها را نمیشد یک به یک فریاد زد...
مادر بود که تنها مروارید های وجودش را تقدیم آخرین دیدار لاله سرخ جوانش میکرد...
خواهر را تاب وصف ندارم, ولی بیگمان او هم دل سوخته تر از شمع شبهای وداع بود...
و من در بهت تمام این سکوت ها و باران ها در زیر چتر چشمانم شقایق را میجستم...
لبخند او تماشایی بود و چشمانش خبر از شوق دیدار یار میداد...
نمی دانم چه خواند و چه گفت و چه داشت که چون یوسف کنعان یعقوب نبی
تماشایی ترین تصویر دنیا شد و کوچید از برمان...
ولی بدان مصطفى جان بعد از اوج پروازت " شوق پرواز" نه رفتن که از ماندن میترسد...
پس بیا گره ای را که به چشمان تو بستم به یک نسیم نظر باز کن و با صوت دستان آسمانی ات برای این زمینیان در بند خاک دعای فرج بخوان...
تو شقایق سرخ بهشت معصومه ای ,که در گوهر گران زمین آرمیده ایی...
و من هنوز در همین منیتم باقی ماندم و باز هم فقط شوق پرواز...
کبوتر سفید حرم عمه سادات
روحت همیشه شاد از نظاره مهربان خدا...
راستی سلامم را که جنس جاماندگی دارد به مادرت زهرا "س"برسان...
کلام آخر را هم تو بر قلمم روان ساختی:
شهادت داستان ماندگاری آنانی است که دانستند, "دنیا جای ماندن نیست"...
شوق پرواز ... !
بدان که جا ماندی...
همه رفتند و تنها مانده ام من...
الا ای همرهان جا مانده ام من...
حالا که میروی به سلامت, ولی بدان...
هر شب کسی به یاد تو خوابش نمی برد...
متن ارسالی یکی از دوستان .
گفتند از پیکر مصطفی عکسی تصویری ؟
گفتم ؛ نه ماه گمنام بود
چیزی از پیکرش باقی نمانده بود ...
فقط گوشتی و استخوانی پیچیده در کفنی...
- ۹۵/۰۴/۳۰