شهدای یگان فاتحین سپاه حضرت سید الشهداء
شهدای یگان فاتحین سپاه حضرت سید الشهداء [علیه السلام]، شهادت ٢١ دی ماه سال ١٣٩٤، خان طومان، ریف جنوبى حلب:
شهیدان مرتضی کریمی، مجید قربانخانی، مصطفی چگینی، محمد آژند، عباس آسمیه، عباس آبیاری، میثم نظری، حسین امیدواری، مهدی حیدری، علیرضا مرادی، محمد اینانلو، رضا عباسی، امیرعلی محمدیان، علی آقا عبدالهی
"به روایت یکى از همرزمان".
بعضیها مثل من توی خودشان بودند، بعضیها هم مثل شهید مرتضی کریمی شاد و سرحال و انگار دارند فرار میکنند و میخواهند برسند به جایی که آرزویش را دارند. در سوریه حرم حضرت زینب [سلام الله علیها] رفتیم. مرتضی کریمی با کل بچهها یه شعری رو تمرین کرده بود. شروع کردیم همه باهم خواندن "هوای این روزهای من هوای سنگره، یه حسی روحمو تا زینبیه میبره". مرتضی کریمی را نه سال بود میشناختمش، بچه بامرام و مشتی و خوش خنده و شوخ طبعی بود. سوریه شنبه ها و پنج شنبهها هیئت داشتیم. من و مرتضی کریمی و یکی دیگه از بچهها میخواندیم.
تو منطقه عملیاتی اونجا پست من و مرتضی یکی بود. با هم پست میدادیم از ۶ صبح تا ۸ صبح، ولی من خواب بودم تنهایی میرفت، من نمیرفتم. من رو صدا میکرد و من بلند نمیشدم. من و مرتضی زیاد باهم حرف میزدیم. مرتضی میگفت یه عکس شهدایی بگیر، میگفت اینجا خیلی هوای همدیگه رو داشته باشیم، معلوم نیست بعدا کی باشه! تو هیئت اونجا بودیم از گریههای مرتضی گریهمون میگرفت تا اینکه دو شب قبل عملیات داشتم با مامانم حرف میزدم، گوشی رو گرفت به مامانم گفت حاج خانم سید رو برمیگردونیم نگران نباش، و حتی دم خط نمیگذاشت بروم جلو که باهاش درگیر شدم. گفتم: من اگر قرار بود جلو نیام همون تهران میموندم؛ اومدم اینجا به درد بخورم اون دنیا بتونم جواب حضرت زینب [سلام الله علیها] را بدهم.
مرتضی همیشه میگفت اولین شهید مدافع حرم تیپ من هستم، بعد میگفت دوست دارم مثل علی اکبر امام حسین [علیه السلام] اربا اربا بشم، که شد. همه جذب مرتضی میشدن چون خیلی خوش مشرب و خوش برخورد و بامرام بود. اسمش رو ابوحنانه گذاشته بود. دختر بزرگش حنانه ده سالش بود. مرتضی به من گفت: وصیت کردم کنار شهدای گمنام تیپ دفن کنن، یه شال هم به من داد و گفت اگر پیکرم برگشت بگذار توی تابوتم تا تهران بیاید.
آشنایی من و شهید مجید قربانخانی و دوستی و جداییمان به یک هفته نرسید. اما کل یک هفته پر از خاطره و حرف است. تا خالکوبی روی دستش را دیدم و گفتم: تو شهید نمیشوی، داشتیم میرفتیم تو خط یه دستبند سبز از دستش درآورد بهم داد. گفتم چیه؟ گفت: لازمت میشه. گفتم: برو تو شهید نمیشی. گفت حالا دستت باشه. و گرفتم.
شهید علیرضا مرادی مسئول کارهای نیروی انسانی بود، خیلی با معرفت و با کلاس و مردم دار بود. بچه محل مرتضی کریمی یافت آباد شهرک ولیعصر بود. رفاقت من و علیرضا از فرودگاه پا گرفت. گوشیام رو گرفتند و نمیگذاشتند ببرم. علیرضا گرفت و گفت: میام برات میارم نگران نباش آخرش هم برایم آورد.
شهیدان محمد آژند و میثم نظری و عباس آبیاری و عباس آسمیه و رضا عباسی و محمد اینانلو، یه شب حالم زیاد خوب نبود دیدم از چندتا خونه آن طرفتر داره صدا میاد؛ رفتم این همین شهدایی که اسمشون رو گفتم دارن میزنن تو دیوار باهم میخونن "ننم میگه جبهه نرو، نرو نرو نرو، اگر میری تنها نرو، نرو نرو نرو،" بعد چراغ روشن خاموش میکنن؛ بعد یک دفعهای چراغ رو خاموش کردن پتو انداختن روی من و جشن پتو گرفتن بعد به خودم اومدم دیدم هیچ کدومشون نیستن همه در رفته بودن.
شهید مهدی حیدری هم یک شب گفت بیا اتاقمان روضه بخون. بعد روضه گفتم مهدی چندتا بچهداری؟ گفت یه پسر دارم. بعد گفتم فدای خانم رقیه. زد باز زیر گریه، از اتاق رفتم بیرون رفتم دنبالش دیدم پشت دیوار داره سر میکوبه میگه رقیه خانم زنم و بچهام دست تو سپردم.
شهید امیرعلی محمدیان خیلی چاق و تپل بود. تخمه و آدامس خیلی دوست داشت. یک مرتبه بهش گفتم امیرعلی تو شهید بشوی ما بیچارهایم، کسی نمیتونه تو را بلند کنه؛ مجروحم بشی تلف میشی ... خندید ...
شهید علی آقا عبدالهی، تو حرم حضرت زینب [سلام الله علیها] علی را دیدم بهش گفتم: علی اینجا کجا تو کجا ... خندید گفت: میخوام برم همونجا ... شب عملیات دیدمش گفتم علی ما داریم میریم تو خط که بریم ... گفت اول من میرم تو هستی؛ محل هنوز به تو نیاز داره ... علی هم محل ما بود؛ دوتا کوچه باهم فاصلمون بود.
شهید حسین امیدواری کاملاً ساکت و با ادب و مهربون و دوست داشتنی بود، خیلی با تواضع بود و آرام صحبت میکرد.
اولین مرتبه ای که دیدمش به من گفت: شما سیدی؟ گفتم: آره. گفت: من سیدها رو میبینم، تنم رعشه میگیره؛ اونایی که سادات واقعی هستن نمیتونم تو چشماشون نگاه کنم.
یه وانت داشت قبل اومدنش به سوریه. میفروشد و پولش را به نیازمندها میدهد. بهش میگن حسین نفروش ضرر میکنی. میگه شماها ضرر میکنید، من برگشتی برایم نیست. حسین بچه فردوس یافت آباد بود. یک مرتبه تو حوزه بسیجشون میگه: من شهید میشم عکسمو بزنید اینجا ... و محکم دستشو میکوبه به دیوار که هنوزم جاش هست ولی قاب عکسش روش گذاشتند. حسین خمپاره ۶۰زن یگان بود. نصف شبها میدیدم یهو نیست، غیبش زده. میدیدم میره تو تاریکی و پشت دیوار خرابهها نماز شب میخونه و گریه میکنه. داشتیم میرفتیم تو خط، مجید قربانخانی گفت: حسین انگشرتو بهم یادگاری بده، حسین داد بهش گفت: نه به من وفا میکنه نه به تو. و وفا هم نکرد.
از عملیات نحوه شهادت دوستانم بگویم: ٣ نصف شب ٢١ دی ماه راه افتادیم به سمت خان طومان، نماز صبح رسیدیم، دل تو دلم نبود. و آماده شدیم بریم خط، صدایی که میومد را همش تو فیلمها شنیده بودم. چیزهایی رو که میدیدم تو فیلمهای جنگی دیده بودم. ولی الان واقعی واقعی بود. تا اینکه وارد خط شدیم. چندتا تپه و دشت رد کردیم تا رسیدیم به تپه به بالاترین نقطه. اونجا یکی از بچهها دستش تیر خورد.
اونجا حسین رفت جلوی تخته سنگ خمپاره بزنه یک تیر اسویدی خورد تو قلبش افتاد شهید شد. چندتا از بچهها تیر خوردن. علیرضا مرادی اومد برگرداند اینهارو عقب، خودش چندتا تیر خورد شهید شد. رفتم جلوتر پیش مصطفی چگینی؛ گفتم مصطفی ترسیدی؟ یه خندهای زد بهم. رفت جلو یه تیر خورد وسط پیشونیش. تا اینکه ماشین اول اومد چندتا مجروح گذاشتیم با حسین امیدواری و علیرضا مرادی که هنوز دم آخرشم بوی عطر تنش علیرضا تو مشامم هست.
خبر دادن مجید چند متر اینطرفتر تیر خورده داره جون میده. به هر بدبختی بود خودمو رسوندم بالاسرش. دیدم چندتا تیر خورده به پهلوهاش. گفتم داداش گفتی بخون نخوندم، الان میخونم برات. شروع کردم براش پناه حرم رو خوندن. "پناه حرم کجا داری میری بگو برادرم" ... ٤ ساعت طول کشید تا شهید شد. تا اینکه اومدم برگردم پیش مرتضی بلند شدم به پای چپم دوتا تیر خورد.
تا ماشین اومد چندتا مجروح گذاشتن توش، مرتضی بلندشد بره دست من را ول کرد. یک دفعه صدای سوت اومد. به فاصله دوثانیه دیدم یک آتش و با نور زیاد آمد. مرتضی کریمی چندقدمی ماشین بود. بین زمین و هوا بودم دیدم مرتضی کریمی هم شهید شد.
تو اون صحنه چهارتا دندانم خرد شد. دست چپم شکست. بر اثر موج بالا و پرتاب و زمین خوردن، و یک درصد کمی هم موج گرفتگی. اونجا محمد اینانلو هم شهید شدن و دوست عزیزم حبیب عبدالهی همونجا به درجه جانبازی رسیدند.
انقدر ازم خون رفته بود و منگ بودم بر اثر موج گرفتگی، فقط اینو یادم هست که یکی من را گرفت کشاند به سمت شیب تپه به سمت خودمون قل داد به سمت پایین، بعد اون چشم واکردم دیدم بیمارستان حلب هستم. بعد منتقلم کردن بیمارستان دمشق، و بعد منتقل شدم (بیمارستان تهران)، اونجا که مجروح شدم فقط مادرم جلو چشمام اومد یه آن به خودم گفتم نه الان وقتش نیست، روز اول تو ایران اعلام کردن من شهید شدم و روز دوم و سوم اعلام کردن اسیر شدم و روز چهارم اعلام کردن مجروح شدم. خانوادم بندگان خدا مردن و زنده شدن، من این مدت همیشه به مادرم گفتم شما نگذاشتی من شهید شوم، همیشه جلو چشمام بودی، روز عملیات تازه فهمیدم اربا اربا یعنی چی، تازه فهمیدم این جانبازان زمان جنگ یعنی چی، تازه فهمیدم پشت در چه اتفاقی افتاد. خیلی سخته اون کسانی چندوقت باهاشون بودی بشن برات یک قاب عکس و فیلم و چندخاطره، جانباز یعنی جامانده؛ یعنی معلق بین این دنیا و اون دنیا:
"اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک"
"دم عشق،دمشق"
@labbaykeyazeinab
- ۹۵/۱۰/۲۴