شهیدی که آل سعود را در قلب عربستان لعن میکرد (اسداللهی)
فعالیتهای جهادی در عراق
پدر
شهید در ادامه بیان میدارد: حمیدرضا چندین بار برای انجام کارهای فرهنگی
به سوریه رفته بود و ما خبر نداشتیم. یکبار عکس او را کنار ضریح حضرت
رقیه(س) در یکی از کانالهای تلگرامی دیدم. پسرم به مادرش گفته بود مشهد
هستم. (چون نمیخواست دروغ گفته باشد منظورش مشهد زیارتی بود) اما من که
کارم بردن کاروانهای زیارتی بود و بارها و بارها به سوریه رفته بودم،
فهمیدم که حمیدرضا عکس را کنار حرم حضرت رقیه انداخته است. به او گفتم چرا
در چنین شرایط خطرناکی به سوریه رفتهای. در جوابم گفت: «چیزی نمیشود و
امروز بحث ما بحث مرزها نیست. بحث دفاع از حریم اسلام است. شما راضی نباش
یک قدم فراتر از حریم اسلام بردارم.»
حاج شعبانعلی میافزاید: «یکی از
دلایلی که متوجه نشدیم حمیدرضا به سوریه رفته، فعالیتهای گستردهاش در
مراسم اربعین بود. فعالیتهایی که باعث میشد بارها و بارها به کربلا سفر
کند و نبودنهایش؛ فکر میکردیم به عراق میرود. پسرم چند سال پیش در حالی
که هنوز پیادهروی اربعین آنطور که باید باب نشده بود، به عراق میرود و از
استانداری کربلا میخواهد مرمت مدارسشان را به گروههای جهادی ایرانی
بسپارند به این شرط که در ایام عزاداری اربعین، این مدارس محل اسکان زائرین
بشوند. اول او را جدی نمیگیرند و نهایتاً اجازه این کار را صادر میکنند،
پسرم هم گروههای جهادی را با خود به کربلا میبرد و تعدادی از مدارس را
از هر حیث مرمت میکنند. بعدها حمیدرضا چنان در بحث مراسم پیادهروی اربعین
ورود پیدا کرد که با همیاری خیرین و برخی از سازمانها، چندین تن مواد
غذایی و سایر اقلام را برای استفاده زائرین به عراق انتقال میدادند. یکبار
که پیش هم بودیم، تلفنش زنگ خورد و صحبت از انتقال 30 تن مواد غذایی شد.
به او گفتم بار مسئولیت این رقم مواد غذایی خیلی سنگین است. حمیدرضا هم
خندید و گفت این تنها یک مورد از اقدامات ماست و کار ما فراتر از این
حرفهاست.»
سفر بیبازگشت
بالاخره لحظه
حضور حاج حمیدرضا اسداللهی در میدان رزم سوریه فرا میرسد. پدرش شهید
میگوید: «سال گذشته قرار شد به حج مشرف شویم و من نام حمیدرضا را به عنوان
یکی از عوامل کاروان رد کرده بودم، اما او گفت نمیآید. گفتم همین الان
برویم در یک جمعی که 500 تا بچه حزباللهی باشند. من بگویم یک نفر را برای
عوامل اجرایی کاروان حج میخواهیم، یک نفرشان نه نمیآورد، حالا تو
نمیآیی. در جواب گفت اگر دور حرم امام حسین(ع) بچرخم ثوابش از حج خیلی
بالاتر است. من اول فکر کردم برای شرکت در مراسم اربعین نمیآید. نگو دارد
مقدمات حضور در سوریه را آماده میکند.»
حمیدرضا پیش از پدر، همسر و
مادرش را راضی به رفتن میکند و نهایتاً بعد از اینکه پنجم آذرماه 94 جشن
تولدی برای برادر کوچکترش حسین برگزار میکند و پیش از آن نیز به همه
اقوام سر زده بود، راهی سوریه میشود. او در شب وداع، حاج شعبانعلی را به
یاد آخرین دیدارش با شهید جواد اسداللهی برادرش میاندازد: «جواد برای
آخرین بار بعد از عملیات کربلای4 به خانه آمد و خیلی زود برای انجام عملیات
کربلای5 رفت. وقتی متوجه شدم رفته، خودم را به راهآهن رساندم و آنجا
دیدمش. گفتم پدرمان تازه فوت کرده، بیشتر خانه میماندی. گفت این بار هم
میروم توکل بر خدا. دلم هری ریخت پایین و به ذهنم گذشت که این رفتن را
برگشتی نیست. شبی هم که پسرم حمیدرضا رک و راست بحث رفتن به سوریه را مطرح
کرد، دچار همان احساس شدم. میدانستم که برود، دیگر برنمیگردد.»
لعن آل سعود در عربستان!
شهید
اسداللهی زمانی که به سوریه میرفت، دو فرزند به نامهای محمد چهارساله و
احمد یک ماهه داشت. صحبت که به روزهای دل کندن و رفتن کشید، با منیره سادات
مصطفوی مادر شهید همکلام میشویم. میپرسم رابطه احساسی شهید با دو کودکش
چطور بود؟ مادر در پاسخ میگوید: حمیدرضا در کل عاشق بچهها بود. به حج یا
کربلا که میرفت، بچههای اعراب را در آغوش میگرفت و با آنها عکس
میانداخت. احمد و محمد را که دیگر خیلی دوست داشت. چون اغلب برای
ارتباطگیری با مسلمانان سایر کشورها در سفر بود، مواقعی که به خانه میآمد
محمد را قلم دوش میکرد و با خودش به مسجد میبرد. خصوصاً شب آخری که محمد
دائماً پیشش بود. الان این بچه پنج سالش شده و از نبود پدر بیقراری
میکند. وقتی که پسرم برای جنگ به سوریه میرفت، احمد یک ماه بیشتر نداشت.
او را در آغوش میگرفت و به من میگفت مادر ببین این بچه چقدر قشنگ است.
پدر شهید با اشاره به انتخاب نام احمد میگوید: حمید به آقا امام رضا(ع)
ارادت زیادی داشت و همین طور به مقام معظم رهبری عشق و ارادت ویژهای داشت.
هر کاری میخواست بکند باید از آقا استعلام میگرفت. سال 94 عمره بودیم.
یک هتل دستمان بود و شب جمعه دعای کمیل برگزار کردیم. آن موقع تازه
سعودیها به یمن حمله کرده بودند. حمیدرضا دعای کمیل خواند و در بین
فرازهایش سعودیها را لعن میکرد. چند نفر پیشم آمدند و گفتند این بچه
کلهاش خراب است. اگر مأموران باخبر شوند که کار همهمان زار میشود. من هم
گفتم به شما چه ربطی دارد. فوقش میآیند و مسئول کاروان که من هستم را
میگیرند. به هرحال به خیر گذشت و وقتی در مدینه بودیم، تماس گرفتند و
اطلاع دادند خانم حمیدرضا باردار است. پسرم گفت برای انتخاب نامش از حضرت
آقا استعلام بگیریم. یک آشنایی در بیت داشتیم که رایزنی شد و آقا هم اسم
احمد را برای کودک انتخاب کرده بودند.
پیراهن سفید
مادر شهید از کودکیهای حاج حمیدرضا و نحوه تربیتش میگوید: من وقتی به او شیر میدادم سعی میکردم با وضو باشم. بزرگتر هم که شد همیشه مراقب بودم با دوستان ناباب همکلام نشود. هر جا میرفت مراقب بودم و حتی یکبار ناراحت شد و گفت من که دختر نیستم تعقیبم میکنی. انصافاً خودش هم ذات خیلی خوبی داشت و بچه خاصی بود. از هشت یا 9 سالگی نمازهایش را میخواند و به پیراهن سفید خیلی علاقه داشت. یکبار از من خواست برایش پیراهن سفید بخرم تا در مناسبتها بپوشد. من هم بیرون رفتم و پیراهن را تهیه کردم. وقتی به خانه آمدم دیدم نمازش را خوانده و مشغول قرائت قرآن است. معنویت خاصی گرفته بود و برای اینکه حال و هوایش را به هم نزنم، پیراهن را کنار سجاده و قرآنش گذاشتم.مادر ادامه میدهد: انس با قرآن یکی از ویژگیهای اخلاقی حاج حمیدرضا بود. اوایل خودش به حفظ قرآن میپرداخت و چندین جزء را هم حفظ کرده بود. بعد هم قرائت را دنبال کرد و در این رشته پیشرفت زیادی کرد. او حتی خواهرش را تشویق کرد تا یکسال ترک تحصیل کند و حفظ قرآن را به اتمام برساند. خوشبختانه دخترم با عنایتها و توجههای برادرش، حافظ کل قرآن است.
از مادر شهید میپرسم، چطور اجازه دادید حاج حمیدرضا به سوریه برود؟ پاسخ میدهد: اوایل ما خبر نداشتیم. او خیلی وقتها دیر به خانه میآمد و فکر میکردیم مشغول کارهای معمولش است. اما نگو شبها به آموزشی میرفت. یکبار دلم برایش تنگ شده بود به خانمش گفتم حمید به خانه آمد من را خبر کن. ایشان هم خبر کردند و وقتی رفتم منزلشان با یک جفت پوتین و لباسهای نظامی رو به رو شدم. پرسیدم برای دوستت است؟ که پاسخ داد نه برای خودم است و ماجرای سوریه رفتن را گفت و اینکه اجازه پدر و مادر و همسر را میخواهند. من برگشتم خانه خودمان و او هم آمد و یک پرچم زرد حزب الله را انداخت بغلم و گفت این از سوریه آمده و تبرک شده است. بعد از غربت حرم بیبی زینب(س) گفت و من هم که قبلاً با مدافعان حرم آشنا بودم، وقتی نام حضرت زینب(س) آمد خجالت کشیدم با رفتنش مخالفت کنم. به هرحال اجازه دادم و بعد هم که پدرش را در جریان گذاشت و بالاخره رفت.
- ۹۵/۰۹/۱۶