شهیدی که ابوحامد.......
گفتم؛حاجی شیخ کجاست،خوبه،دیدم چشمای ابوحامد پر اشک شد.
بدون اینکه چیز دیگه ای بگم ازش دور شدم،برام سخت بود فرمانده ام رو تو اون حال ببینم.
همه بچه ها دوست داشتن باشیخ هم کلام بشن،خیلی خوش صحبت بود،همیشه لبخند روی لباش ومتلکاش حاضر بود.
ولی نمیدونم تو این دو سه روز چرا تو خودش بود. بهش گفتم؛خیرباشه چیزی شده،خندید گفت مریض احوالم،حرفش رو باور نکردم باخودم گفتم؛حتما بخاطر مسائلی که اخیرا اتفاق افتاده ناراحته،آخه شیخ غصه همه و همه چیز فاطمیون رو میخورد، برام جالب بود توی این چند روز آخر هرروز خواهرزادش رو که فرزند خوندش هم بود میبرد زینبیه برا زیارت،انگار دلش تاب و قرار دیدن خواهر زادش رو نداشت که دوباره غبار یتمی به صورتش بشینه.
صبح روز عملیات دخانیه دیدمش که حاضر شده که با بچه ها بره خط. گفتم کجا میری شیخ، گفت میرم از اون دور دورا بچه ها رو تماشا کنم.
عملیات که شروع میشه ،چندتا از بچه ها زخمی میشن و گیر میفتن تو تیر رس تک تیر اندازای دشمن.
شیخ طاقت نمیاره و میره کمک بچه ها، ولی......
وقتی غبار یتیمی دوباره رو صورت خواهر زاده شیخ دیدم،فهمیدم غم سنگین و دل نگرانی اواخر شیخ مال چی بوده.
شهیدبزرگوار حجت الاسلام شیخ رضایی
شادی روح شهدای فاطمیون صلوات
@shahid_hojjat
- ۹۴/۱۲/۲۹