شهید حمیدرضا اسداللهی از زبان مادرش
هر وقت امتحان داشت یا از خانه میخواست بیرون برود دستم را میبوسید و میخواست که دعایش کنم. میگفت تو دعایت مستجاب میشود.
خیلی احترام میگذاشت. به همه میگفت من عاشق مادرم هستم.
هر وقت که از خانه بیرون میرفت پشت سرش آیت الکرسی میخواندم. دلش میخواست از او راضی باشم.
چون خیلی بچه فعالی بود گاهی غبطه میخوردم، می گفتم هرچه یاد میگیری به ما بگو.
این اواخر چون فعالیتش بیشتر شده بود میگفت اگر نمیتوانم زیاد سر بزنم از دستم دلگیر نشو.
بعد از شهادت حمیدرضا، با یکی از دوستانش تلفنی صحبت میکردم که میگفت:
"چون محل کارم دور بود و صبح زود سرکار میرفتم و شب هم دیر به خانه برمیگشتم حمیدرضا جوری کلاسها را برای ما تنظیم کرده بود که بعد نماز صبح جلسات برگزار شود."
من وقتی میدیدم حمید صبح زود به مسجد میرود توی دلم میگفتم خوش به حال حمید، نمازش را در مسجد میخواند.
خبر نداشتم که بعد از نماز، کلاس دایر میکند.
گاهی از مسجد که برمیگشت نان میخرید و دم در نان را میداد و سلام میکرد، میپرسیدم برای نماز رفتی؟
میگفت بله ولی از کلاسها حرفی نمیزد. دقیقا به من نمیگفت که چه کارهایی میکند تنها میدانستم روی مسائل دینی و اخلاقی کار میکند.
- ۹۶/۰۴/۱۱