شهید سیدعبدالله حسینی به نقل ازهمسر شهید
بِــــسْمِــ. رَبِّــــ. شُـهَــداٰ و الصِّـدّیقین...
خیلی خوش اخلاق بود از دعوا بدش میومد ماهم مثل بقیه بحث هایی داشتیم ولی وقتی که ناراحت میشد هیچی نمیگفت ساکت میشد ویا اینکه با دخترم میرفت بیرون تا اوضاع اروم بشه
بااینکه دخترم زهره 10 سالش بود حاضر نبود بچه ی دیگه ای بیاریم میگفت من دخترمو ب دنیا عوض نمیکنم
دوست ندارم ناراحتی دخترمو ببینم و هروقت میومد خونه همیشه واسه زهره یه چیزی داشت
پدرمادرشو همیشه به اسم جیگر صدا میزد سعی میکرد همیشه احترامشونو نگه داره
اشپزیش عالی بود ولی برخلافش من هیچی یاد نداشتم همیشه منتظر میموندم کی سید میاد خونه تا بپرسم چی درست کنم یا خودش بیاد باهم غذا درست کنیم.
همیشه کارای خونه با من بود بیرون برای شوهرم
پسر خالش سید حکیم هر وقت میومد مشهد میرفت جاشون و از اوضاع اونجا سوال میکرد.
تا اینکه کم کم گفتن منم میرم هیچ خانواده ای دوست نداره عزیزش ازش دور بشه ولی سید از مظلومیت امام حسین و بی بی زینب میگفت و اینکه اگه راضی نشم اون دنیا باید جواب امام حسین و من بدم که چرا نذاشتم شوهرم برای دفاع بره.
15 مهر 93 رفتن سوریه روز سه شنبه بود
تمام اون روزهایی که از شوهرم بی خبربودم و از اولین تماسش و تا اومدن ب مشهد رو روز ب روزشو نوشتم و برام تازه س
اول برج10
وقتی اومد من و همه دوستان بهش میگفتیم دیگه نرو فقط میخندید وچیزی نمیگفت...
تا اینکه خبر شهادت یکی از دوستانشو بهش دادن
همینجوریشم طاقت اینجارو نداشت بعد این خبر اسپند رو اتیش شد
والدینش ب سید حکیم سفارش کرده بودن که نزاره بره جلووو و خودشم قول داده بود عید برگرده
وقتی میره سوریه جزو نیروهای شناسایی بوده و به سید حکیمم گفته بوده هیچی ب کسی نگه که فامیلن باهم و....
تا اینکه در22بهمن سال93 در تل قرین با اصابت تیر به سرشون به شهادت رسیدند
به ما اخر برج 11 خبر شهادتشو دادن
ولی من خودم ب شخصه دفه اول خیلی نگرانشون بودم لحظه ب لحظه شو یادداشت کردم ولی دفعه دوم اینقدر منو مطمئن کرده بود که اصلا یک درصد هم نگرانی و دلشوره نداشتم...
اَللهُمَّـ صَلِّ عَلی مُحَمَّدْ وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْـ بِحَقْ زِیْنَبْــ کُبْــــــریٰ (س)
@fatemeuonafg313
ڪانال رسمے فاطمیون
- ۹۵/۱۲/۲۳