"شهید مدافع حرم «حمزه کاظمی » به روایت از همسر"
معصومه غلامی همسر سردار شهید حمزه کاظمی هستم. سال 80 از طریق عموی کوچیکم که همرزم و ازدوستان بسیار صمیمی ایشان بود آشنا شدم، و در روز تولد حضرت زینب به عقد ایشان درآمدم، شهید حمزه متولد یکم شهریور سال 48 بود و اصالتا کرمانشاهی، ساکن کرج بودند، فوق لیسانس رشته اطلاعات استراتژیک بودند. در دوران دفاع مقدس در عملیات والفجر ۱۰ و عملیات آزادسازی پادگان ابوذر و عملیات مرصاد حضور داشتند، و در سردشت جانباز شیمیایی شدند. ایشان اعتقاد داشتند من برای رضای خدا و دفاع از میهنم رفتم و دیگر دلیل ندارد درصد جانبازی را مشخص کنم، برای همین هیچوقت پیگیر نشدند که کارت جانبازی بگیرند. حاصل ازدواج ما دوتا دخترخانوووم شد، درسا دوازده ساله و نورچشم بابا، لیلا ده ساله و عزیزکرده یِ بابا و ته تقاری خونه..
"با همه به مهربانی رفتار میکرد"
بین دوستان به مهمان نوازی معروف بودن، همیشه در مهمانی ها اول به بچه ها غذا میدادن بعد به بزرگترها، در کارهای خیر بخصوص ازدواج جوانان همیشه پیشقدم بودن و تا جایی که امکان داشت کمکشان میکرد، تاکید زیاد در نماز اول وقت داشتند، ارادت بسیار زیادی به رهبر عزیزمان داشتند و همیشه پیرو خط امام و رهبری بودند.
"حاجت شهادتش را در سنگرهای چالابه از خدا گرفت"
قشنگترین خاطره ای که از شهید دارم دو سال پیش به یاد گردان قدیمی که در زمان جنگ در آنجا خدمت میکردند از من خواستند که همراهیشان کنم و تجدید خاطره برایشان شود.
منم با جان دل پذیرفتم و به همراه ایشان رفتم. یاد و خاطر سال۶۶ برایشان تداعی شده بود، اون منطقه خیلی به ایشان آرامش میداد. همان جا بود که دوباره خدا را قسم داد به خون شهدا که اگر لیاقت شهادت را داریم نصیب ما هم بشه، این منطقه در کرمانشاه چالابه قرار دارد نام گردان ایشان هم گردان حنین بود.
آری، سردار عزیز ما رفت و در آنجا در روستای طاموره با حاج مهدی قاسمی و شهید ایزدیار قهرمانانه جنگید، و در روز بیست و پنجم بهمن 94 به شهادت رسید و پیکرش به دست قلاده های تکفیری افتاد.
"آخرین دیدارمان در بیستم دی ماه بود فرودگاه امام (ره)"
با لبخند همیشگی ما رو بوسید و پر کشید، تولد حضرت زینب (س) بود که شب بهم زنگ زد و گفتند خانوم در حرم حضرت رقیه نایب الزیاره شما شدم، فردا جایی داریم میریم شاید نتونم با شما تماس بگیرم، شما رو اول به خدا سپردم.
ده روزی بود که بی خبر بودم دلتنگی عجیبی داشتم، یک شب لیلا دختر کوچک ما از خواب پرید و گفت مامان خواب دیدم بابا شهید شده، دخترم رو آروم کردم و گفتم: انشالله به زودی میاد نگران نباش، اسفند ماه بود بچهها تازه ازمدرسه آمده بودن، با صدای درقلبم از جا کنده شد، وقتی دوستانم رو دیدم همه باهم اومدن پاهام لرزید فقط نگاهشون میکردم، حقا که شهادت لیاقتش بود، اگر جوری دیگر میرفت و ما را تنها میگذاشت باید شک میکردیم.
دم عشق دمشق
- ۹۵/۱۰/۲۳