طاقت ماندن دیگر نداشت
شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۲ ب.ظ
اون روز من باهاش بودم... روز تشیع احمد بود(شهید مکیان)
کفشهاش تو کفشداری بود ... رفتم بیارم ...دیدم نیستش ...
تو اون گرما و اون اسفالت داغ پا برهنه دنبال احمد میدویید
دوییدم بهش برسم که دیدم حدودا پونصدمتر رفته جلو ...
بازم من رو جا گذاشته بود ....
بهش رسیدم و دولا شدم کفش رو گدداشتم جلو پاشسرم رو بوسید و گفت سید این چه کاریه
شیخ محمد جداش کرد و بردش با خودش
وقتی رسیدم بهشت معصومه دیدمش بازم بی کفشه و داره پا برهنه راه میره
رفتیم با هم سر خاک رفقا ..
راوی سید مترجم
- ۹۵/۰۷/۰۳