طفل آفتاب!!
طفل آفتاب!!
چه تقدیری داشتی، طفل آفتاب!
درست لحظه ای آمدی که:
زمین در تیر رس نگاه سرد زمستان بود،
و در اسارت شیطان.
درست یک گام مانده به آغاز فراخوان بزرگ عشق و حماسه، آمدی؛
لحظه ای که تاریخ، در آستانه یک اتفاق سرخ بود.
... و تو هم به ضیافت عشــق رفتی.
«قنداقه ات» را «اِحرام» خویش کردی و راهی «خانه دوست» شدی
به نیمه های حجّت که رسیدی
تقدیر این شد که پدر
حج نیمه تمامش را در کربلا کامل کند
بسیاری، حسین علیه السلام را که «باطن کعبه» بود، رها کردند و مسافر کربلا نشدند
اما تو ـ که از قبیله عشقی ـ
پشت به قبله قبیله نکردی
تا در «کربلا»، «حاجی» شوی
«شش ماه» برایت کافی بود
تا «کربلا»یی شوی
«شش ماه» کافی بود
تا از بند «ناسوت» برهی
ـ اگرچه آن «شش ماه» هم زمینی نبودی ـ
با یک حنجره «شش ماهه»
همه تاریخ را تکان دادی
با یک قلب «شش ماهه»
به تقدیر آسمانی خویش دل سپردی
یک گام «شش ماهه» برداشتی
تا به «ملکوت» رسیدی
«علی اصغر» بودی،
اما دلت بزرگ بود
گام هایت بلند بود ـ برای عروج به ملکوت ـ
خدا خواست تو بیایی
ـ درست، لحظه ای که تاریخ، در آستانه یک اتفاق سرخ بود ـ
و تو اتفاق افتادی
نگاه سبزت را روانه چشم اندازی سرخ کردی
و چشم به راه یک روز ماندی؛
روزی که قنداقه امروز و «لباس احرام» فردایت
بوی «شهادت» بگیرد.
@shahid_dehghan
- ۹۷/۰۶/۲۶