عاشقانههای همسر شهید عبدالمهدی کاظمی به روایت اشکها و لبخندها
از ماجرای آشناییتان با عبدالمهدی بگویید.
زندگی من و عبدالمهدی از یک کتاب آغاز شد. بهتر است اینطور بگویم که سرآغاز زندگی و وصلت ما، یک شهید بود.
کدام شهید؟
شهید سیدمجتبی علمدار.
دوست داریم بیشتر از این اتفاق برایمان بگویید!
من مدتی از طریق کتابی به نام «علمدار» با زندگی و خاطرات شهید سیدمجتبی علمدار آشنا شده بودم. هرچه میگذشت بیشتر با این شهید اخت میگرفتم و روز به روز علاقه بیشتری نسبت به آن پیدا میکردم. چند معجزه از این شهید در کتاب نوشته شده بود که تاثیر زیادی بر روی زندگی من گذاشت و من را تحت تاثیر قرار داد. تمام زندگیام به واسطه این شهید تغییر کرده بود، آنقدر که متوسل شدم به شهید علمدار و از ایشان خواستم اگر قرار است روزی مردی وارد زندگی من شود و شریک زندگی ام باشد، کسی باشد که اخلاق و رفتار و ایمانش مثل شما باشد. سرباز امام زمان باشد و مومن و باتقوا. من دقیقا از شهید عملدار یک نفر مثل خودش را خواستم. آن زمان من دانشآموز سال آخر دبیرستان بودم.
و این توسلها ادامه داشت تا کی؟
تا زمانی که یک شب خواب شهید علمدار را دیدم.
خواب شهید علمدار؟
بله. خواب دیدم شهید علمدار وارد کوچه ما شدند و همراهشان آقای جوان دیگری است. دوشادوش هم به سمت من آمدند. وقتی نزدیک من شدند، با دست روی شانه آن جوان زدند و گفتند: «این جوان همان کسی است که شما از ما درخواست کردید و متوسل به امام زمان(عج) شدید.»
چهره آن جوان را در خواب دیدید؟
بله، چهره آن جوان خیلی خوب هم توی ذهنم ماند.
این خواب چقدر روی شما تاثیر گذاشت؟
ابتدا خواب را جدی نگرفتم، هرچند آرامش عجیبی به من داد. چندروز بعد، مادرم خوابی تقریبا با مضمون خواب من دید. وقتی برایم تعریف کرد، انگار خواب خودم برایم بیشتر ملموس شد.
خوب برگردیم به ماجرای ازدواجتان با آقا عبدالمهدی. آشنایی قبلی هم داشتید؟
نه غریبه بودند. عبدالمهدی دوست شوهر خواهرم بود و ایشان معرف این وصلت بودند.
از روز خواستگاری بگویید. نقطه اتصال خوابی که دیدید با آمدن آقا عبدالمهدی چه بود؟!
شب خواستگاری وقتی عبدالمهدی با خانوادهاش وارد خانه ما شد، همان لحظه اول که نگاهم به نگاهش افتاد،
بی اختیار آن خواب جلوی چشمانم مرور شد و زانوهایم شروع به لرزیدن کرد. عبدالمهدی همان جوانی بود که شهید علمدار در خواب به من نشان داده بودند.
شهید عبدالمهدی کاظمی
- ۹۵/۰۷/۱۱