عاشقان گمنام
بر بال خاطره
عاشقان گمنام
بعد از یک روز کاری پُرمشغله سوار ماشینم شدم و به سمت منزل حرکت کردم.
داشتم به کارهایی که پیش رو داشتم فکر میکردم که بین راه دیدم یه ماشین پژوی پلاک تهران خودشو به من رسوند و راننده با دستش اشاره میکنه.
سرعتم رو کم کردم و با دقت بیشتر سعی کردم ببینم خواستهاش چیه!
تمام دستاش خالکوبی شده بود و یک خانم بدحجاب هم کنارش نشسته بود.
اشاره کرد به عکس پشت ماشینم!
با صدای بلند و لهجه تهرانیش گفت: آقا ببخشید! اون عکسی که پشت شیشه ماشینت زدی رو داری بازم بهم بدی؟
عکس محمد بود؛ شهید محمد بلباسی!
گفتم: نه، ندارم.
سرعتش رو زیاد کرد و رفت.
کمی با خودم فکر کردم... گاز ماشینو گرفتم و خودمو بهش رسوندم.
گفتم برادر بزن کنار... عکس رو از پشت شیشه کندم و بهش دادم.
خیلی خوشحال شد، همون لحظه از ماشینش چسبی در آورد و عکس محمد رو با افتخار روی شیشه ماشینش نصب کرد.
به هم دست دادیم، تشکر کرد و رفت.
توی راه به محمد گفتم: محمد جان! این سومین باره که عکست رو ازم میخوان و من مجبورم از شیشه ماشینم بکنم و بهشون بدم.
کسانی که قبلاً اصلا ندیده بودمشون!
اما امروز از ظاهر این راننده با خانمش تعجب کردم که اینها هم عاشقتن؛ درسته! عاشقان گمنام زیادی داری!
راوی: محمد عباسپور
- ۹۵/۰۵/۰۵