مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه


سرّ سَر

به چشم برهم زدنی خانه پر شد... صدای قرآن می آمد. وسیله های اضافی از دور و بر خانه جمع شده بود، اما کِی بنرهای کوچک و بزرگ عکس آقا عبدالله از اول تا آخر بلوار شهید زارع و درب خانه و جلوی در مسجد نصب شد، نمیدانم. فقط تلاش دوست فاطمه را برای جمع کردن سیستم کامپیوتر و سیم اینترنت و قطع کردن رایانه را دیدم که میرفت و می آمد و از من میپرسید دستگاه اینترنت کجاست؟ میتونم سیستم رو قطع کنم؟ میشه بگیم اینجا شلوغه باید میز کامپیوتر رو برداریم؟

«چرا عزیزم؟»ـ «نمیخوام فاطمه و زهرا سایتها را ببینن. به خاطر عکس آقای اسکندری.» «خوب عکس که اشکال نداره.»  «الآن یکم زوده آخه.» «زود؟ برای چی؟ اصلا ببینم مگه این عکسها چه جوریه؟» «ندیدید شما؟» ـ«عکس شهادتش رو میگی دیگی؟» «آره عکس پیکر بی سر سرشون» «پیکر بی سر؟»  «من فکر کردم شما میدویند. کاش نگفته بودم حاج خانم؟ حاج خانم؟...»

دستم را به دیوار آشپزخانه تکیه دادم. وای از دل حضرت زینب که پیش چشمهایش سر برادرش را از پشت بردیدند. صدایش توی گوشم پیچید، پیکر بی سرش... پیکر بی سرش  «حاج خانم نمیدونستم که...» ـ«خوبم شما برو پیش فاطمه تنهاش نذار.» .......

توی اتاقش پیدایش کردم کردم. دیر رسیدم. سیم نت را پیدا کرده بود. به هق هق افتاده بود. تا من را دید صفحه را یکی یکی بست. جلوتر رفتم و بغلش کردم. چشمم به صفحه مانیتور افتاد. سردار عبدالله اسکندری مسئول سابق بنیاد شهید استان فارس در سوریه به شهادت رسید.............

اتفاقی که از آن هراس داشتم افتاده بود. حالا آنها بیشتر نگران من بودند. هرچه میگفتم تبلت را به من بدهید تا من هم خبرها را بخوانم یا عکس ها را ببینم طفره میرفتند. میگفتند خبر، همان بود که تیترش را توی رایانه دیدی.

بالاخره علیرضا تبلت را توی دستم گذاشت. ایستاده بودم. نشست و دستهایش را دور زانویش حلقه کرد. سرش را کج کرده بود. یادت باشد اعظم! هرچه دیدی طاقت بیاور. به خاطر بچه ها... پیکر بی سری روی زمین افتاده بود. در جزئیات شهید ریز شدم. دست ها و پاها و جوراب ها... همان نبود که خودم برایش خریده بودم؟! عکس بعدی سری بود روی نیزه و تکفیریها اطرافش شادی میکردند. تصویر را نزدیک تر بردم. صورت حاج عبدالله بود. روی سر بریده اش اسلحه کشیده اند. عبدالله من لبهایش خشک شده. 

بی پلک برهم زدنی عکسهای حاج عبدالله را نگاه میکردم. صدای زهرا را میشنیدم با گریه به عمویش میگفت: «یک شب که مادربزرگ از ستاد پشتیبانی برگشته بود برایمان تعریف میکرد که آمده بودند مصاحبه بگیرند. خانم مسئول ستاد پشتیبانی گفت بهتر است با تو مصاحبه کنند. تو مادر سه تا رزمنده هستی که هر سه الآن جبهه هستند، ولی من مصاحبه نکردم. بابا زد روی شانهء مادر بزرگ و گفت خوب کاری کردی مادر. مادر سه رزمنده بودن که افتخار نیست. مادر سه شهید بودن افتخاره...»

برگهء اعلامیه حاج عبدالله را برداشتم و از پاکت درآوردم. عکس گنبد طلای حضرت زینب کبری زمینهء عکس شهید بود.

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است

دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است

تن بی سر عجبی نیست رود گر در خاک

سر سرباز ره عشق به پیکر عجب است.

برشی از کتاب سِرّ سَر (روایت زندگی شهید مدافع حرم عبدالله اسکندری)

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">