مرا به جایگاه همسر وهب رسانده ای
جفتمون اهل رشت بودیم،
پاسدار بود که اومد خواستگاریم، صحبتامون تا آخر شب طول کشید،
سال ۸۶ عقد کردیم، همه همّ و غممون این بود که نکنه خدای نکرده گناهی تو عروسیمون اتفاق بیفته،
به لطف خدا عروسیمون امام زمان(عج) پسند شد.
تموم دغدغههای ذهنی و حرفایی که میخواست بهم بگه رو تو دفترچهای یادداشت میکرد،
همیشه همراش بود، نوشتههاشو که مرور میکنم، میبینم صفحهای نیست که توش، بهم ابراز علاقه نکرده باشه
دو سال پیگیر رفتن به سوریه بود.
اعتقادم اینه وقتی کسی رو دوسش داری علایق و سلایقشم باید دوس داشته باشی، به همین دلیل راضی شدم به رفتنش،
لحظات آخر با اشکام تموم شد
هیچ حرفی نمیتونستم بزنم، اصرار داشت که بیتابی نکنم تا با خیالی آسوده راهی سفر بشه ولی اشکام بند نمی اومد
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خوشتن دیدم که جانم میرود
تو همین اولین اعزام شهید شد،
تا وقتی پیکرشو ندیده بودم خیلی بیقراری میکردم، ولی چشمم که به پیکرش افتاد دلم آروم گرفت، انگار دستی رو قلبم خورده بود، اونقد آروم شدم که هر کی حالمو میپرسید میگفتم "تا حالا اینقد خوب نبودم...!"
مدتی تنها پایین پاش نشستم، دست روی صورتش میکشیدم و نجوا میکردم
مرا به جایگاه همسر وهب رسانده ای
تو را به آرزوی لحظه لحظه ات رسانده ام...
ساکت بود ولی انگار جوابمو میگرفتم، ازش قول گرفتم منتظرم بمونه، عاشق خونواده ش بود، اونقد که تو وصیتنامشم. این ابراز احساس و علاقه دیده میشه،
خوابشو دیده بودن حامد گفته بود "شماها چرا اینقده ناراحتین...؟!
بابا ما زندهایم..."
اینم مرهمی شد واسه دلتنگیام...
(همسر شهید، حامد کوچک زاده)
- ۹۵/۰۵/۲۰