مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه


بسم الله الرحمن الرحیم

قربة الی الله

گفت:

آدم خاصی بود مرتضی،

قیافش خیلی خشک بود ولی واقعیت چیز دیگه ایه.

گفت:

تن و بدن آماده ای داشت.

فرز و چابک بود، لاغر بود ولی عضلانی.

گفت:

شاید یکی از جنبه های شخصیتیش جنبه ی ورزشکار بودنش بود. چیزی که من ازش تو ذهنم هست یکیش همین ورزشکار بودنشه.

گفت:

داشتم تو میدون موانع کار میکردم و ازین مانع به اون مانع می پریدم و جست میزدم و سینه خیز میرفتم و.... تا رسیدم به یکی از موانع که یه گودال بزرگ بود. گودالی به عمق دو، دونیم متر و دهنه ای 4،5 متری. از یک سرش باید میپریدم داخل گودال و از سر دیگه اش خودم رو میکشوندم بالا.

تو مسیر حسابی خسته شده بودم. خودم رو انداختم تو گودال. خم شدم و دست گذاشتم رو زانوهام، چند تا نفس عمیق کشیدم تا نفسم تنظیم بشه. آخرین بازدم رو با فشار از دهنم خارج کردم و کمر راست کردم. عرق پیشونیم و با آستین پاک کردم و بسم اللهی گفتم و یاعلی دویدم سمت دیواره ی گودال تا خودم رو بکشم بالا.

پریدم و دست انداختم لبه گودال تا خودم رو بکشم بالا. هر چی سعی کردم نتونستم خودم رو بکشم به طرف لبه گودال، هر چی پا زدم که بیام بالا نشد. دستم رو رها کردم و افتادم تو گودال. چند قدمی دور خیز کردم تا دوباره امتحانش کنم. چاره نبود، این مانع رو نمیشد پیچوند، بالاخره باید از توش در میومدم. یا علی گفتم دویدم سمت دیواره و دوباره شروع کردم به پا زدن. هر چی جون داشتم گذاشتم وسط تا خودم رو بکشم بالا و پام رو برسونم به لبه ی گودال تا کار این مانع رو هم یکسره کنم.

گفت:

مشغول زور زدن و بالا کشیدن خودم بودم که احساس کردم یه سایه از بالا سرم رد شد، یعنی در واقع از بالاسرم پرواز کرد، کانه عقابی که از رو سرم رد بشه.

خودم رو به هر زوری بود کشیدم بالا و نگاه کردم ببیم چی بود اون سایه.

سر که بلند کردم دیدم مرتضی  است که داره میدوه و مانعها رو عین پله ی خونه شون دوتا یکی رد و میکنه و جست میزنه و میره.

یه نگاه به دهنه گودال کردم، یه نگاه به مرتضی که داشت عین میگ میگ میدوید.

فکم مثل کایوت، گرگ تو میگ میگ خورد زمین!!!

یعنی چه جوری این دهانه رو پریده بود؟؟؟

یعنی چه جونی داشت مرتضی.

با دیدن مرتضی که اونجور میدوید قدرت از زانوم گرفته شد و همونجا وا رفتم...

.

گفت:

به شهر حمله شدیدی شده بود و ما رو تا وسط شهر عقب کشیده بودن. درگیری خیلی سنگین شده بود. اوضاع سختی بود. از بعد نماز صبح جنگ بی امون، امونمون رو بریده بود. تو پناه دیواری کنار خیابون نشته بودیم. زانوهام دیگه توان نداشت که...

.

مرتضی بود که با موتور اومد پیشمون...

تعجب کردم وسط اون شلوغی مرتضی اونجا چی کار میکنه. آخه یگانشون جای دیگه مامور بود.

از اوضاع شهر چند تا سوال کرد و رفت تا خودش از نزدیک ببینه.

همینکه مرتضی اومد انگار زانوهام جون گرفت. دوباره پاشدیم و یاعلی گفتیم و شهر رو پس گرفتیم.

گفت:

مرتضی اصلا تو اون نبرد شرکت نکرد، ولی همون حضور و سرکشیش دلگرمی و قوت زانومون شد.

.


گفت:

رفیق خوب قوت زانوی آدمه.

.

گفت: مرتضی مثل عقاب بلند پرواز بود... همیشه تو اوج...

.

ﻫﻤﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﺁﺳﯿﺐ ﮐﻢ ﺭﺳﺪ

ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﻋﻘﺎﺏ ﺑﻮﺩ ﺁﺷﯿﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ

فرمانده

قوت زانو

عقاب

حسین قمی

سربازان آخرالزمانی امام زمان عج

فدایی حضرت زینب سلام الله علیها

شهیدمرتضی حسین پور

@bi_to_be_sar_nemishavadd

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">