مصطفی،مصطفی شدی...دست نوشته ای برای دوست شهیدم
بسم الله
یازده سال پیش بود؛درب حجره ام را زدند،درب را باز کردم،
با یک چهره ی دل نشین و نمکی رو برو شدم،ریش های کامل در نیامده و تقریبا فرفری،قدی بلند، و هیکلی تقریبا قوی و خوش استیل...
گفت قراره با هم هم حجره بشویم.
خودش رو معرفی کرد،اسمم مصطفی و فامیلیم صدر زاده هست...خوش و بشی و گذشت...
هر چند وقت یکبار یه کتابی را از خاطرات شهدا در دست می گرفت می خواند و منم هم مشغول سیر مطالعاتی خودم بودم.
یک دفعه که امد حجره گفت:جلال برات هدیه ای خریدم!
گذاشت جلوم..
کتاب بود..
خاک های نرم کوشک.
قبل از تقریر رهبر انقلاب بود.
گفت جلال بخون که زندگیت عوض میشه.خوندنش را شروع کردم.
راست می گفت زندگیم عوض شد.نگاهم به دین متفاوت گشت،مسیرم تغییر کرد.
از این هم حجره ای بودن و رفاقت میگذشت تا شب عاشورای سال94...
تلفنم زنگ خورد،یکی از دوستانم بود.خبر شهادت مصطفی رو بهم دادن.
دنیا رو سرم خراب شد.
به فکری عمیق فرو رفتم!!
سال های پیش با خاک های نرم کوشک زندگیم را تغییر داد و حالا
با شهادت خود.
از شب عاشورا تا به حال برخودم نتوانستم مسلط بشوم.
شهادت مصطفی نگاهم را عوض کرد،معنویتم را تغییر داد،افکارم را بهم ریخت!
زندگیم را زیر و رو کرد.
آه مصظفی اصلا انگار امده ای که مرا زیر و رو کنی....
مصطفی تف بر ما اگر بگذاریم خونت پایمال شود!
مصطفی اوف بر ما اگر بگذاریم پای یک حرامی به حرم زینب باز شود!
مصطفی لعنت بر ما اگر هدف و طریق و جوشش و فعالیت تو را فراموش کنیم.
برادر شهیدم،داغت قلبم را سوزاند...
دریابم.
والسلام
- ۹۵/۰۱/۲۳