معرفی شهید هادی شجاع
سلام
حاج هادی شجاع هستم دوست دار همه شما دوستان
از کودکی علاقه خاصی به بسیج و فعالیت در بسیج داشتم. و با توکل به خدا درتاریخ ۱۳۷۹، فعال بسیج محلهی خودمان شدم.
راستی دوستان یادم رفت بگویم، من بچه و بزرگ شده محله چهاردانگه اسلامشهر، کوچههای قاسم آباد هستم و افتخار میکنم که بزرگ شده آنجایم
من درسال ۱۳۷۹ وارد بسیج شدم و خیلی خوشحال بودم که عضوی از بچه بسیجیها شده بودم. البته در کنار فعالیتم به درسم هم ادامه میدادم.
درسال۱۳۸۹ وارد دانشگاه دامغان شده و در رشته معماری به تحصیل مشغول شدم.
در دانشگاه درس میخواندم که اعلام کردند میخواهند بعضی از بچه ها را به مکه بفرستند و من هم دل تو دلم نبود که جزئی از این بچهها هستم یا نه؟! از آنجا که خدا خیلی دوستم داشت، اسم من هم جزو آن بچهها بود و در تاریخ ۹۱/۲/۱۸ به مکه مشرف شدم نمیدانم چرا اینقدر عاشق شهادت بودم و شهادت برایم یک آرزو شده بود، حتی یک شب در خواب دیدم که خداوند برگه شهادت را به دستم داد. بیدار که شدم خوابم را برای مادرم
تعریف کردم. نمیدانم چرا حس عجیبی نسبت به این خوابی که دیدم پیدا کرده بودم
نمیدانستم چطور به خانواده و همسرم بگویم که میخواهم از شما جدا بشوم؟!
نگاه مادرم، خندههای پدرم، امید خواهر و برادرم، و آرزوی همسرم را به جان و دل خریدم و شدم مدافع حرم زینب(سلام الله علیها)
از اینکه میدیدم دوستانم یکی یکی میرفتند و من تنها بودم ناراحت میشدم ولی خودم را دلداری میدادم که لابد هنوز قسمت من نشده که بروم؛ ولی این بار خدا نگاهی به من انداخت و بالاخره من هم رهسپار سوریه شدم. خیلی خوشحال بودم و خدا را شکرگزار بودم.
چند روز از سوریه رفتنم میگذشت که توسط تک تیرانداز داعش خناس، تیری به من اصابت کرد و جام شیرین شهادت را لبیک گفته و رهسپار خانه ابدیت خود شدم.
خبر شهادتم را به خانوادهام دادند و پیکرم به وطن عزیزم بازگشت
به مادر بهتر از جانم و پدر بزرگوارم گفته بودم که در مراسم تشیع پیکر من گریه نکنید و صبور باشید و دلتان را پیش دل مادرمان زینب ببرید. و از همسر گرامیم خواسته بودم که مرا ببخشد که نتوانستم به آرزوهایش برسانمش. همه شما را به خدای بزرگ میسپارم و از همه شما میخواهم حلالم کنید.
از سه فرزند خانوادهی شجاع، من بچهى اول خانواده بودم.
۶۸/۸/۲۳بدنیا آمدم.
از بچگی در مساجد و حسینیهها فعالیت میکردم.
از بچهی ۷ساله تا پیر۸۰ ساله همه مرا در هیئت میشناختند.
مادرم هرگاه زیارت عاشورا میخواند وقتی به آیه "بابی انت و امی" میرسید، میگفت: "یا امام حسین پدر و مادر و فرزندانم فدای تو شوند".
و بااین دیدگاه مرا بزرگ کرد.
از عشق اهل بیت برایم لالاییها میخواند.
پدر و مادرم ازنوکران اهل بیت بودند.
فوق دیپلم نقشه کشی داشتم.وقتی بحث انتخاب شغل شد، پاسداری را انتخاب کردم وخوشحال از اینکه راه پدر را ادامه میدهم.
از این به بعد همه دعاهایم شهادت بود.
عاشق فیلم شهید بابایی(شوق پرواز) و آهنگ "شهید گمنام سلام" بودم.
به مادرم گفتم هر وقت شهید شدم این آهنگ را برایم بگذار که....
همین هم شد.
- ۹۶/۰۳/۱۵