مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

نحوه شهادت شهید عبداللهی از زبان پسر شهید

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۴ ب.ظ


بابا مسئول شناسایی بود. روز بیست و یکم بهمن برای شناسایی می‌روند. هنگام شناسایی باران شروع به بارش می‌کند. خاک منطقه «دَرعا» طوری است که هنگام بارندگی باتلاق مانند می‌شود. به خاطر بارش شدید باران این‌ها درجایی می‌مانند. به سردار [...] زنگ می‌زنند که سردار وضعیت این‌گونه است. یک ساعت می‌مانیم ببینیم هوا چگونه می‌شود تا ببینیم می‌توانیم جلو برویم یا نه. این‌ها دو ساعت می‌مانند و می‌بینند که باران همچنان می‌بارد و مجبور می‌شوند به عقب برگردند. اتفاقاً آن روز سردار قاسم سلیمانی هم آنجا بودند. بعد از رسیدن بابا و دادن گزارش، می‌گویند سردار سلیمانی آنجا هستند، برو و به خود ایشان هم وضعیت منطقه را گزارش بده. بعد از دادن گزارش، سردار سلیمانی می‌گوید، من چنین افرادی می‌خواستم. همانجا یک عکس دسته‌جمعی هم باهم می‌گیرند که در آن عکس، همه افرادی که در سمت چپ سردار قرار دارند، شهید شده‌اند.

صبح فردا ساعت چهار برای انجام عملیات می‌روند. بابا و آقای سلطان مرادی می‌گویند ما نیم ساعت زودتر می‌رویم تا به شما موقعیت بدهیم تا بیایید. این‌ها با موتور به سمت منطقه درعا به راه می‌افتند. بابا هنگام رفتن به سردار [...] می‌گوید: «سردار اگر من شهید شدم بیا و در شهر ما سخنرانی کن.» سردار می‌خندد و می‌گوید: «حالا برو به مأموریتت برس، وقت برای وصیت زیاد است.» بابا رو به او می‌کند و می‌گوید: «ولی اگر شما شهید شوی، من به شهر شما می‌روم و سخنرانی می‌کنم». این‌ها خداحافظی می‌کنند و تا تپه‌های جولان پیش می‌روند. هوا مه‌آلود بوده و افراد النصره بالای کوه بودند و این‌ها که پایین بودند، هنگامی‌که مه رقیق می‌شود، بابا و آقای مرادی را می‌بینند. بابا با آقای مرادی پنجاه متر فاصله داشت و باهم به جلو می‌رفتند. در کنار سنگ‌ها یک‌لحظه بابا را می‌بینند و او را می‌زنند. بابا با سردار [...] تماس می‌گیرد که من به کمین افتاده‌ام چه‌کار کنم؟ سردار می‌گوید: «عباس برگرد عقب» بابا می‌گوید: «سردار من که تا اینجا آمده‌ام به من بگو ده قدم برو جلو ولی یک‌قدم عقب برنگرد! موقعیت من موقعیت بسیار بدی است.» در حین گفتگو، سلطان مرادی می‌گوید: «یا ابوالفضل! عباس رو زدند!» سردار به سلطان مرادی می‌گوید: «برایتان یک پی‌ام پی (ماشین ضدگلوله) می‌فرستم، برو عباس را عقب برگردان!» این‌ها با جاده فاصله داشتند. تا سلطان مرادی خواسته کاری انجام بدهد او را هم می‌زنند و هر دو شهید می‌شوند. پی‌ام پی تا کنار جاده می‌آید و وقتی می‌بیند کسی نیامد به عقب برمی‌گردد. بابا در نزدیک‌ترین و آخرین سنگر به اسرائیل شهید شده است.


  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">