نشد که بشه
وقتی اومده بود قم تشییع شهید مکیان . بهشت معصومه دنبالش گشتم . جمعیت زیاد بود . نزدیک مزار شهید صابری پیداش کردم . خواستم برم جلو دیدم دور و برش خیلی شلوغه . هر کسی کاری داشت .
نتونستم برم جلو . یخورده خجالت کشیدم . از دور نگاهش میکردم .
یهویی از لا به لای افرادی که دورش رو گرفته بودن من حقیر رو دید . مصافحه و احوالپرسی و ... خواستم بیشتر باهاش حرف بزنم ، ولی اون دوستانی که دورش بودن دوباره دورش رو گرفتن و نتونستم حرف بزنم .
چند دقیقه ای صبر کردم . ولی بی فایده بود . دوست داشتم همون موقع در مورد مصطفامون با هم صحبت کنیم .
ابو علی هم فهمیده بود ولی از هر طرف گیر کرده بود آخرش موقع رفتن که میخاست سوار ماشین بشه در گوشی بابت اطرافیانش که اجازه و فرصت نمیدادن با یه برادر شهید حرف بزنه ازم عذرخواهی کرد .
گفت پابوس آقا اومدی مشهد حتما بزنگ بریم حرم خلوت کنیم و با هم بگیم و بشنویم
ولی نشد که بشه
- ۹۵/۰۷/۰۵