هر چه که بود کوله اش پُر شد... و رَفت...
وسایلش را دستش می گرفت و می رفت گلزار شهدای بهشت زهرا (س)...
همان رنگ و قلمو...
بی سر و صدا...
پا می گذاشت در قطعه ی شهدای گمنام و شروع می کرد به رنگ آمیزی سنگ مزار فرزندان روح الله...
دیگر شده بود یکی از موارد اوقات فراغتش...
گاهی شاید چقدر غبطه می خورد به حال دلشان...
و مدام خود را تَفَحُّص می کرد...
کسی چه می داند...!
شاید زمان هایی که قطعه به قطعه، ردیف به ردیف،
شماره به شماره در میان مزارهای شهیدان قدم می زد...
یا نه! اصلا شاید زمان هایی که خیابان به خیابان،
کوچه به کوچه، پلاک به پلاک از کنار منازل رفقایش عبور
می کرد؛
کسی چه می داند که عمق نگاهش چه چیز را دست تمنا می گرفت...
هر چه که بود کوله اش پُر شد...
و رَفت...
هم جوار و همسایه ی همان ها که مدام کلونِ درهای بسته شان را می کوفت...
و حالا من و توی جامانده...
چقدر پشت درِ خانه ی شهدا کار داریم رفیق...!
اصلا بیایید این بار را به جای آقا رسول ببینیم!!
شاید ذره ای درک کنیم ژرفای جنس خواستن هایش را...
بد نیست کمی خودمان را تفحص کنیم...
و مدام به یاد آنهایی که حتی پلاکی هم به ارث نبردند زمزمه کنیم:
دنبال شہرتیم و پے اسم و رسم و نام
غافل از اینڪہ فاطمہ گمنام_میخرد...
شهید مدافع حرم رسول خلیلی
@khadem_shohda
خادم الشهدا
- ۹۵/۰۵/۲۳