مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

هم به عمل ثابت کرد..

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۰ ب.ظ

این متن به لهجه مشهدیست

او اوایل که آمده بودوم جای سید ابراهیم ، وختی با هم عیاق رفته بودم،با همی لهجه ی مشدی غیلیظ صحبت مکردوم...

میدیدوم که ای اشکا تو چشماش جمع مرفت، بهش گوفتوم یره چی شده سید؟؟؟

اویم گفت هیچی دداش، چیزی نیس...

از مو اصرار و از اویم انکار...

خلاصه دید مو پیله رفتوم، گفت : از وختی آمدی و همی که میشینم دور هم و صحبت موکنی، یاد یکی از ریفیقای چخچخیم می افتوم...

گفتوم کی؟

گفت: داداش حسن

گفتوم کدوم حسن؟

گفت: حسن قاسمی

مویم انگار مگی برقوم گرفت و شوکه شودوم...

عهههههه حسن که بچه محل ما بود....

خلاصه ای شد که شهید حسن رفیق مشترکما شد و از او به بعد، رفاقت بین مو و سید قرص تر...

خلاصه مهر سید بدجور تو دلوم افتده بود...

مخصوصا او نورانیت و معنویتی که تو قیافش پیدا بود،باعث شد بهش شدیدا اعتماد بوکونوم...

بری همی او اوایل خیلی تو دلوم عقده شده بود که به یکی که ایرانیه بوگوم مویم قاچاقی آمدوم...

خلاصه به سید گوفتوم : دداش موخوام یک چیزی بهت بوگوم...

تا خواستوم به سید بوگوم،ورداش گف: مدنوم موخوای بیگی ایرانیی...

دهنوم مث غار موغون وا افتاد...

یره ای از کجا فمید چی موخوام بوگوم 

بازم با ای حرکتش مو ر بیشتر شیفته خودش کرد...

تا ای که یک انگشتر خیلی ق شنگ و خوشگل که از نجف خریده بودوم و نیگین عقیق درشت و روشم با خط خیلی مقبولی و ان یکاد نوشته بود و یک جورایی به جونوم  وصل بود ر تصمیم گرفتوم بودومش به سید...

یک روز سر نماز، به هر جون کندنی بود ، از ای انگشتر دل کندوم و از انگشتوم درش آوردوم...

گفتوم: سید جان موخوام ای ر یادگاری بودومش به شما...

اویم اولش با همو لهجه ی ترونیش گفت: عزیزم، قربونت بشم، باشه دست خودت، به من رسیده...

مویم اصرار اصرار که دلوم مخه از مو یک یادگاری چخچخی دشته بشی...

اویم مثل همیشه با تیکه کلامش ایجوری گفت: 

قربونت بشم ابوعلی، باشه چشم، "رد احسان نمیکنم"

انگشتر ر کردوم دستش و بهش گفتوم: قبلت؟

اویم با خنده ی باحالی گفت: قبلت

ولی یک شرط داره...

گفتوم چه شرطی؟!

گفت : مو یک عادتی دروم که چیزی دستوم نگه نمدروم...

گفتوم ینی چی سید جان؟!

گفت: ینی ای انگشتر ر بعدا دست کسی دیدی ازم ناراحت نشی...

گفتوم : نه بابا ای چه حرفیه سید جان... (ولی ته دلوم اصلا نمخواستوم سید یادگاری مو ر به کسی بده)...

خلاصه فرداش دیدوم او انگشتر دست یکی از بچه های گردان بود (بنام سید حسین که امروز با فرزندشان که عضو گروه هم هستن عازم منطقه شدن) که اصلا فکرشم نمکردوم و ته دلوم یک کمی دلخور رفتوم ،ولی چون سید باهام اتمام حجت کرده بود جای دلخوری نداشت...

هیچی ر بری خودش نوموخواس...صوتایی که قبلا گذاشتوم گواه بر ای قضیه هس...

بعد مدتی که بیشتر با اخلاق سید آشنا شودوم ، دیدوم مرامش همیجوریه...

بله...هم به زبون میگفت: باید گذشت از این دنیا به آسانی...باید مهیا شد از بحر قربانی...

و هم به عمل ثابت کرد...


  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">