مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

پیکری که آوردند پسرم نبود ۲

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۲۷ ب.ظ

کتکش زدم!

از همان دوران نوزادی محمد هادی پسر آرامی بود. بزرگ هم شد اصلا اهل نبود، اما یک بار با پسر عمویش احمد در مدرسه دعوایش شد، مادرش شکایت او را کرد و من عصبانی شدم و با چوب به پاها و کمرش زدم ، اشک می‌ریخت و می‌گفت من مقصر  نبودم اما گوش من بدهکار شنیدن این حرف‌ها نبود. البته این اولین و آخرین باری بود که محمد هادی دعوا کرد و من هم او را تنبیه بدنی کردم. 

از فرط خستگی روی دفتر و کتابهایش می‌خوابید

بعد از مدرسه، عصرها با پدرش به مغازه چمدان سازی می رفت. مادرش فدایش شود؛ شبها هنگام خواب شاهد بودم که از فرط خستگی روی دفتر و کتابهایش خوابش برده. تا کلاس سوم درس خواند و بعد هم ترک تحصیل کرد. می‌گفت: آقا (پدر) سنشان زیاد شده و باید کنارشان کمک خرجی برای خانه باشم. همه کاری می کرد، قالی بافی، چمدان سازی، بنایی و...

*باید قول قرآنی بدهی به کسی نگویی

محمد هادی هنگامی که می‌خواست برود نیشابور برای اعزام به سوریه به آمنه خواهرش که 14 سالش است گفته بود. وقت رفتن می‌گوید: می‌خواهم چیزی را برایت بگویم اما باید به من قول قرآنی بدهی به کسی نگویی، پنجشنبه اعزام دارم اما قول بده تا شهید نشدم به کسی نگویی که کجا رفتم! آن زمان متوجه می‌شوید خواب‌هایی را که برایتان تعریف می‌کردم حقیقت دارد.

*زار زار گریه می کند و در خودش مچاله شده بود

همیشه من و آقا را به نماز شب تشویق می کرد و می گفت آنچه در آن دنیا دستتان را می‌گیرد همین نماز شب است. وقتی خودش بیدار می‌شد من و آقا را هم بیدار می کرد، شبی بیدار شدم دیدم از محمد هادی خبری نیست. گفتم شاید خواب مانده. در اتاقش را که باز کردم دیدم هادی به دیوار تکیه داده و زار زار گریه می کند و در خودش مچاله شده. گفتم: جان مادر چه شده این موقع شب با این حال آشفته؟! گفت: امشب خوابی دیدم که هر بار خوابیدم دوباره سه مرتبه تکرار شد، در دشت بزرگی بودم و دختر بچه کوچکی هم آنجا بود و ما سه نفر بودیم. نفر اول سید حکیم ( که بعد از رفتن هادی به سوریه مشخص شد که فرمانده اوست) که شهید شد و بعد اسماعیل (که همرزمش بود) و بعد هم من شهید شدیم، و آن دختر بچه همانجا ماند. من دستش را بوسیدم و گفتم: عمه جان مرا ببخشید که شما را نتوانستم به جایگاهتان برسانم.

*ما را از موتورش پیاده کرد

همیشه می‌گفت: مادر شب اول قبر ابتدا از همسایه سوال می‌کنند، بچه ها را آرام کنید تا آسایش همسایه ها بهم نخورد. اگر در کوچه و خیابان پیر و افتاده ای را می‌دید بهش کمک می‌کرد، یکبار من و آمنه با محمد هادی رفته بودبم خرید، در راه برگشت پیر مردی را دیدیم که برای گذشتن از جدول کنار خیابان مشکل داشت محمد هادی ما را پیاده کرد و پیر مرد را سوار موتور کرد و به مقصدش رساند. وقتی برگشت ناراحت بودم که مردم را بیشتر از من دوست دارد، خندید و گفت عیبی ندارد مادر او ناتوان بود و با حرف هایش ناراحتی ام را رفع کرد.

 

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">