چشم های مرا پیدا کنید(شهید علی عابدینی)
به گزارش سرویس مقاومت جام نیـوز، شهید علی عابدینی از رزمندگان و مجاهدانی بود که در پی دفاع از حرم حضرت زینب(س) در شهرک «خان طومان» به دست تروریست های تکفیری به شهادت رسید. میثم دهقان از دوستان و همکاران این شهید عزیز خاطراتی از روزهای همکاری و رفقاتش با این شهید را اینگونه روایت می کند:
احترام ویژه به پاسداران پیشکسوت
علی عابدینی بچه فریدون کنار بود. اما بعد از ازدواج در محله همسرش در بابلسر سکونت داشت. او از بچه های تکاور صابرین بود. در رسته اطلاعات و عملیات تخصص های ویژه ای داشت. به دلیل اینکه سابقه پاسداری من بیشتر بود، خیلی اظهار لطف می کرد و در کارهای نظامی از من مشورت می گرفت.
استعداد خاصی داشت. اگر بنا باشد از ویژگی های اخلاقی اش بگویم، یکی همین که احترام خاصی به پاسدارهایی که پیشکسوت تر بودند می گذاشت. خاطرم نیست حتی یک بار در جمع نشسته باشیم و پایش را دراز کرده باشد. تواضع خاص و مثال زدنی ای داشت.
چشم های مرا پیدا کنید
در سفر قبلی به سوریه همسفر بودیم، شهید علی عابدینی فرمانده دسته بود، با نقشه می آمد پیش من و یکی از رفقا حسابی راجع به عملیات و نحوه کار بحث می کردیم. تلاش می کرد تا بعد از جلسه دست پر برود تا خوب، نیروهایش را توجیه کند. چشم هایش ضعیف بود، به طوری که حتی وقتی می خوابید آن را از روی صورتش بر نمی داشت. گاهی عینک را یادش می رفت کجا گذاشته می گفت: «بچه ها چشم های من را پیدا کنید». قبل از اینکه عملیات شروع شود به علی گفتم: حاجی اگر عینک بشکند چه کار می کنی؟ نگاه جالب و متحیری کرد و گفت: «راست می گی میثم، اسیر می شم!» چند بار بچه ها برای اینکه اذیتش کنند عینک اش را بر داشتند و او در به در دنبال عینک بود.
جانبازی در عملیات قبلی
توی همین عملیات گذشته، محمد شالیکار و عبدالرحیم فیروزآبادی به شهادت رسیدند. در گرماگرم جنگ، تک تیرانداز تکفیری با تیر قناسه کتف سمت چپ شهید عابدینی را مورد هدف قرار داد. دقیقا بالای قلبش را تیر قناسه با خود برده بود. گفتیم با ماشین علی را بفرستید عقب، همین طور که دستش روی کتفش بود به شوخی گفت: «بی خود تلاش نکنید من را راهی عقبه لشگر کنید، خداوکیلی همه شما را می زنم». خلاصه ماند و امدادگرها پارچه گاز استریل را گذاشتند روی حفره ای که تیر، کتف علی را دریده بود. باز به شوخی گفت: «آخی عجب درد دلچسبی دارد».
می گفت می خواهم بمانم و ذخیره سپاه شوم
بعد عملیات علی برگشت و خلاصه وسایل و ساک هایش را ما بردیم و دم منزلش تحویل دادیم. آن شب دور هم جمع شده بودیم و به شوخی می گفتیم تصمیم داریم حالا حالاها زنده بمانیم و از ذخایر سپاه باشیم. یکی مثل سردار جعفری و سردار حاجی زاده شویم. بین خودمان تقسیم پست هم می کردیم. شهید عابدینی حدودا 20 روز بود که برگشته بود، اما مسئولین شهر به ملاقاتش نرفته بودند.
روضه دلچسبی بود
شهید عابدینی به شدت به نماز اول وقت و قرآن خواندن بعد از نماز معتقد بود. وقتی عبدالرحیم و محمد شالیکار شهید شدند از من درخواست کرد برایشان روضه بخوانم. دوباره شب هفت بچه ها آمد و گفت حاج میثم بیا و برای بچه ها شب هفت بگیریم. توی مسجد جامع الحاضر و در روز شهادت امام رضا(ع) مراسم شب هفت گرفتیم. علی بعد از مراسم گفت آقا میثم این مراسم شب هفت بچه ها خیلی چسبید.
دو حبه سیر
شب ها در خانه های سوری که کمتر تخریب شده بودند می خوابیدیم. شهید عابدینی برایمان سوپ گذاشت. امکانات درست و درمانی برای طبخ غذا نداشتیم. اما او سوپ را درست کرد. از خانه ای که در آن بودیم دو تا حبه سیر برداشت و در سوپ انداخت. می گفت: حاجی باید برای این سیرها، خیرات و یا پولی به نیت صاحب خانه کنار بگذاریم. ان شاء الله که از ما راضی باشد.
شب تا صبح پست می دادیم. بیشترشب ها من جای بچه ها بیدار می ماندم. پشت بام های آن جا شبیه به پشت بام های تهران بود. بارها می دیدم که نیمه شب بلند می شد و به بچه ها سر می زد. نگران این بود که در آن سرمای طاقت فرسا، نکند بچه ها سرما بخورند. روی آن ها پتو می انداخت. گاهی هم چایی دم می کرد و می آمد پشت بام با هم گپ می زدیم. جوان مهربان و معنوی ای بود.