گفتگوبا همسر شهید محمد بلباسی ۲
حماسه بانو: عید اون سال چطور گذشت؟
همسر شهید: محمدآقا، دوهفته درگیر کار یادواره عموشون بود. بعد از اون، حسن تقریبا 50روزه بود که عید نوروز شد و آقا محمد رفتن برا راهیان نور جنوب. اون موقع مسئول تدارکات بود. دو هفته راهیان نور بودند. اون سال اولین بار بود که عید اصلا پیش ما نبودن. فاطمه هم کوچیک بود. اون سال خیلی سال سختی برا من بود. اولین بارم بود که با دو تا بچه تنهابودم. تجربه نداشتم، سنم هم کم بود. 21سالم بود.. سنی نداشتم، حسن هم 50 روزه بود و فاطمه هم خیلی لجباز شده بود..خیلی اون سال اذیت شدم ...
حماسه بانو: هیچ اعتراضی نکردین بهشون؟
همسر شهید: چرا.. وقتی داشت میرفت خیلی گریه کردم. محمد میگفت دو هفته که چیزی نیست... می گفتم نههه! دوهفته من شما رو نبینم؟!! خیلی برام سخت بود... همش یکسره تلفن دستم بود، بهش زنگ میزدم... یک بار اینقدر بهم فشار اومده بود و بچه ها اذیت کرده بودن، شب عیدم بود، خونه مادر شوهرم بودم و بچه ها خونه رو کثیف کرده بودن دیگه طاقتم تموم شد، زنگ زدم به آقا محمد، کلی گریه کردم. آقا محمد میگفت چه اشکال داره؟ بقیه هم تو این ثواب شریک هستن... می گفتم نه من خجالت می کشم درست نیست...
حماسه بانو: چی می گفتن که شما رو آروم کنن ؟
همسر شهید: خیلی عادی برخورد میکردن. میگفتن چرا اینقدر سخت می گیری؟ چرا خودتو اذیت میکنی؟راحت باش، آروم باش.. بعد شروع میکردن از حال و هوای جنوب صحبت میکردن.. میگفت ک داریم برا شهدا چیکار میکنیم.. یه طوری میشد و یه جوری حرف میزد که دیگه من چیزی نمی تونستم بگم... منو راضی میکرد..
محمد آقا، دو هفته اونجا بود و بعد که برگشت، دیگه آروم آروم ماموریت هاشون شروع شد...
حماسه بانو: مسئولیت شون چی بود؟
همسر شهید: اول که کار پشتیبانی و تدارکات رو انجام میداد میرفت. به شهرای دیگه سر میزد. مثلا رامسر.. چالوس. هر دفعه میرفت یه جا، دو روز اونجا می موند. آروم آروم داشت برا من یه خورده عادی میشد تا عید سال 90 که برا راهیان نور رفتن، دیگه مسئولیتش مهم تر شده بود. مسئول دانشجویی سراسری شده بود و حسابی گرفتار بود. چون کار دانشجویی وسعتش زیاد بود. با دانشجو ها کار میکرد. اردو های جهادی و راهیان نور دانشجویی و برنامه های دانشگاه و از این دانشگاه به اون دانشگاه و جلسه و ... یعنی دیگه یکسره شده بود
سر مهدی که باردار بودم . حسن یک سال و نیمش بود، باید شیر میخورد ولی نمیخورد. شب تا صبح گریه میکرد. ماه رمضون بود. خودم روزه بودم. محمد، اوج کاراش بود و اصلا نبودش.همینطور ماموریتهاش ادامه داشت. اصلا استراحت نداشت، به همکاراشم میگفت ک من سه تا بچه دارم نفهمیدم چطوری گذشت..
حماسه بانو: واقعا چطوری گذشت؟؟
همسر شهید: خدا کمک میکرد! واقعا خودمم نمیدونم چطوری گذشت! یعنی هر چی فکر میکنم به این قضیه، اصلا نمیفهمم چطوری گذشت! اول که آقا محمد رفتن بودن راهیان نور، اونجا یک ماه مونده بود. من با دو تا بچه کوچیک مهمونی نمی تونستم برم. دلم نمیخواست بدون محمد آقا جایی برم. تصمیم گرفتم تو خونه بمونم.اولین روز عید خانواده عمه م داشتن میرفتن شیراز، تصادف میکنن و پسر عمه م فوت میکنن . دیگه مجبور شدم برم. حسن کوچیک بود و گریه میکرد که باید منو بغل کنی. خونه عمه م طبقه دوم بود. منم سر مهدی،ماه نهمم بود. مجبور بودم حسن رو بغل میکردم میرفتم بالا .... همه دیدنم اونجا... خیلی هم خجالت کشیدم. اما کاری نمی تونستم بکنم... آقا محمد که یازدهم عید اومدن، بیست روز بعدش مهدی به دنیا اومد...
حماسه بانو: ماجرای اون پرستو ها رو برامون میگین؟
همسر شهید: بیست روز قبل از تولد مهدی، صبح که بیدار شدم نماز بخونم بعدش نشستم دعا بخونم، از پشت پنجره صدای جیک جیک میومد. رفتم بیرون دیدم دو تا پرستو هستن، دارن لانه میسازن. هر روز صدای جیک جیک میومد. بعد چند روز دیدم پرستو ها تخم گذاشتن.. چهار پنج تا جوجه به دنیا اومدن... دو سه روز بعدش مهدی به دنیا اومد..
آقا محمد اون موقع دیگه خیلی سرش شلوغ بود.یه هفته بعد از تولد مهدی که دیگه مادرم و مادر شوهرم هم رفتن خونه هاشون، دیگه خیلی دست تنها شدم. حسن دو سال و سه ماهش بود. فاطمه هم چهار پنج سالش بود. مهدی هم که نوزاد بود! با این شرایط شوهرم اصلا نبود! اون موقع داشتن تازه برا اردو جهادی آماده میشدن. رفت و آمد میکردن. مثلا اون خونه هایی که باید تعمیر کنن رو میرفتن شناسایی میکردن. بعد میومد با ذوق عکسهاش رو نشونم میداد. من خیلی ناراحت بودم ولی اصلا به رو خودم نمیاوردم. هر وقت ناراحت میشدم میرفتم پرستو ها رو نگاه میکردم. میدیدم پدر و مادر پرستو ها هی میرن دنبال غذا و میارن تو دهن بچه ها میذارن. دهان جوجه ها کلا باز بود... پرستوها میرفتن و میومدن، خسته میشدن، بالای تیر برق می نشستن... انگار خدا اینا رو برا من گذاشته بود که ببینم! هر وقت خسته میشدم ، اینا رو میدیدم می گفتم یعنی تو از اینا کمتری؟؟ اینا رو ببین!.. اولین باری که پرستو ها میخواستن به بچه هاشون پرواز یاد بدن رو دقیق دیدم. اومدن بچه هاشون رو با پاهاشون گرفتن. بعد بردن تو هوا، به یه جایی که رسیدن رهاشون کردن، جوجه ها خودشون پرواز کردن... به همین راحتی! خیلی بامزه بودن! بعدم دیگه کلا از خونه ما رفتن. برام جالب بود که خدا اینقدر بزرگه که نشونه میفرسته برا آدم! من اینا رو که میدیدم ، روحیه و توان می گرفتم.. یعنی به هر حال خدا به یه طریقی کمک میکرد..
حماسه بانو: وقتی محمد آقا نبودن، کارای بیرون از خونه و خرید رو چجور انجام میدادید؟
همسر شهید: وقتی آقا محمد بودن ما خرید کلی میکردیم. ولی وقتی ایشون میرفتن دیگه اصلا من نمیتونستم برم خرید. اگر چیزی تمام میشد ، مجبور بودم با همینا سر کنم. چون تنها بودم. مادر خودم و مادر محمد یه شهر دیگه بودن.اصلا شرایط طوری نبود که بتونم به کسی بگم بیاد.باید یکی رو آواره میکردم تا بیان به داد من برسن . من اصلا دلم نمیومد این کارو کنم ، وقتی هم می گفتن تو بیا من نمی رفتم می گفتم بچه ها اذیت میکنن . خونه خودمون اسباب بازی هست. اگه کثیف کنن اشکال نداره ، خونه یکی دیگه، من باید حرص بخورم چیزی نشکنه، کثیف نشه. برا همین، نه خودم جایی میرفتم نه می گفتم کسی بیاد. خودم کارامو میکردم ، خدا کمک میکرد . اوایل خیلی برام سخت بود. بعضی وقتها دو هفته از در خونه بیرون نمی تونستم برم.بچه ها تو خونه لج میگرفتن. فاطمه بهانه باباشو میگرفت. خیلی بابایی بود. شبای خیلی سختی بود.. اما شیرینی های خودشم هم داشت ، منتظر بودیم آقا محمد ک میومد برامون شیرین بود لذت داشت . بالاخره دلتنگی تمام میشد خوب بود ، شوق انتظارش برا من شیرین بود . البته خیلی خدا کمک میکرد. خدا حوصله میده. اون مهر بچه که تو دل آدم هست دیگه به آدم صبر و حوصله میده وگرنه خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرش رو بکنید. من 24 ساله م بود که مهدی به دنیا اومد ، ولی اینقدر که آقا محمد رو دوست داشتم ، همه اینارو تحمل میکردم. نمی گم فقط به خاطر رضای خدا بود. نه! من واقعا بهش علاقه داشتم و بخاطر او، اینا رو تحمل میکردم ...
حماسه بانو: خاطره همراهی تون با شهید بلباسی در اولین اردوی جهادی رو میگین برامون؟
همسر شهید: مهدی دو ماهه بود که آقا محمد اولین بار رفت اردوی جهادی .... چند مدت اصلا نبود، خبری ازش نبود و موبایل هم آنتن نمی داد. بعد که اومد، اصرار کرد : "تو هم بیا بریم اونجا... بچه های دانشکده علوم پزشکی تو حسینیه هستن شما هم میری اونجا." گفتم نه بچه نوزاده اونجا هم روستا هست .. گفت نه اگرم کاری باشه اونجا بچه ها هستن.. خلاصه من رفتم اونجا پیش بچه ها.. دوهفته موندم. البته یک هفته ش پیش بچه های علوم پزشکی بودم، آقا محمد کلا یکی دو بار اومد به ما سر زد. چون بالاخره باید میرفتن سرکشی و... اینقدر که سرش شلوغ بود و خسته بود که من اصلا دلم طاقت نمیاورد که بخوام بهش بگم بیاد پیش ما. اصلا هیچی نمیگفتم، دیگه همونجا موندم به شوق همین یکی دوباری که میبینیمش... همونم خوب بود !!
یه روز سردار شاهچراغی اومده بودن اونجا سرکشی.. بعد به آقا محمد گفته بودن شما اینهمه اینجا هستی خانومت چی میشه؟؟محمد گفته بود آره من خانومم آوردم با بچه ها اینجا هستن.. ایشونم گفته بودن: من برم خانمت رو ببینم، تشکر کنم"
من نمیدونستم که میخوان بیان سرکشی، حسن خیلی بابایی بود. فاطمه هم بابایی بود ولی دیگه بزرگتر شده بود، میتونستم قانعش کنم. اما حسن نه.. به هیچ وجه نمی تونستم قانعش کنم. به محمد گفتم من چیکارش کنم؟ حسن تو رو ببینه، میچسبه بهت ول نمی کنه! گفتم من حسن رو میبرم پشت حسینیه بازی کنه تا اینا بیان و برن، اشکال نداره من نبینم.
یه دفعه دیدم دانشجوها اومدن گفتن سردار گفتن من میخوام خانم آقای بلباسی رو ببینم، ازش تشکر کنم! گفتم من حسن رو چیکار کنم؟ گفتن اشکال نداره، ما نگهش می داریم، شما برو ! دیگه من اومدم این طرف ک سردار شاهچراغی با من صحبت کنه، حسن فهمید که باباش اومده،دوید از پشت حسینیه اومد.. به محض اینکه حسن وارد حیاط حسینیه شد، آقا محمد از اون طرف فرار کرد.. آخه می دونست حالا میاد میچسبه بهش، فرار کرد... اینقدر صحنه خنده داری بود.. بچه ها فیلم گرفته بودن .
من که رفتم اونجا، چهار پنج روز پیش بچه ها بودم. بعد دیدم اینا یه ستاد اسکان داشتن، دانشجوها خب وقت داشتن غذا درست میکردن. اما آقا محمد و همکاراش که میرفتن سرکشی دیگه وقتی میرسیدن اینقدر خسته بودن که یه تخم مرغ درست میکردن میخوردن. بعد من گفتم میام براتون غذا درست میکنم ، دیگه من رفتم اونجا با خانم یکی از آقایون دیگه، چون گفتم تنهایی برا من سخته، چون اونجا همه آقایون بودن.
چند تا اتاق داشت، من یکی از اتاقاشون رو گرفتم، دیگه براشون غذا درست میکردم ، دیگه محمد مثلا سر ظهر زنگ میزد، میگفت ما این تعداد هستیم برامون غذا درست کن ، من بچه ها رو میدادم به اون خانمه و تند تند براشون غذا آماده میکردم ، گاز هم نبود از این گاز کپسولی بود ، کلا این چند روز دستم سیاه سیاه شده بود... ولی خاطرات خیلی خوبی بود، همش حسرت اون روزا رو میخورم!! سخت بود ولی فوق العاده شیرین بود . اون سال اولین سال بود ک شور و شوق داشتیم! مهدی دو ماهه بود اما خدا رو شکر بچه آرومی بود...
💝
- ۹۵/۰۸/۱۲