گفتگو باهمسر شهید افشین ذورقی 3
هر صبح هنگام خروج از منزل ما دستش را و او پیشانیمان را میبوسید.
خانواده و بچهها را خیلی دوست داشت. از میان فرزندان محمداحسان را ویژهتر دوست داشت چون ایشان فرزند دوقلویمان بودند که یک قل آنها عمرش به دنیا نبود و محمداحسان زنده ماند به خاطر همین همیشه میگفتند: «یادت باشد قبل از آنکه همسر شهید باشی مادر شهید هستی».
همسرم بسیار با محبت بود و این محبت و احترام را به فرزندانم هم آموخت. یکی از عادات همیشگی همسرم خداحافظی با ما هنگام خروج از منزل بود. هر صبح هنگام رفتن به مأموریت و خروج از منزل پیشانی ما را میبوسید و ما دستش را. کاری که هیچ وقت آن را ترک نمیکردند حتی اگر روزی به دلیل عجله فراموش میکردند مجدد بر میگشتند و پس از خداحافظی میرفتند.
قبل از آنکه همسرم به شهادت برسد روح و جسمش تنها متعلق به من بود طوریکه اگر با تلفن با دوستانش صحبت میکرد و آنها را عزیز دل برادر خطاب میکرد اعتراض میکردم و با شوخی میگفتم:« عزیز دلت فقط من هستم.» اما امروز بعد شهادت دیگر فقط متعلق به من نیست و به همه تعلق دارد.
با خواهران و برادرانش برخورد بسیار مناسبی داشت و گرهگشای مشکلات فامیل بود و میگفت گره باز کردن از کار خلق کار پسندیدهای است.
خاطرهای از همرزم ابومحسن به نقل از همسرش
یکی از همرزمان شهید ذورقی میگفتند 6-5 ساعت قبل از شهادتش ایشان را دیدم گفتم ابومحسن تو شبانهروز در حال خدمت و جهاد هستی باید مزدت شهادت باشد اگر شهادت نصیبت نشود یعنی اینکه ناخالصی در شما وجود دارد.
همرزمش میگفت پس از این حرفم شهید ذورقی خیلی آرام گفت:«برای شهادت به اینجا نیامدم برای خدمت و جهاد آمدم اینجا باید طوری جهاد کرد که خداوند و حضرت زینب (س) از ما راضی باشند.»
همرزمش میگفت: وقتی چند ساعت بعد خبر شهادت ابومحسن از بیسیم اعلام شد از حرفم پشیمان شدم و گفتم خدایا با این کارت میخواستی به من ثابت کنی که این بندهات ناخالصی ندارد.
لحظهای طاقت دوریات را ندارم
همیشه وقتی منزل بودند حتی زمانهایی که مشغول کاری بود صدایم میکرد و میگفت «بیا کنارم بنشین لحظهای طاقت دوریات را ندارم» به خاطر همین همیشه در حین انجام کارهایشان به عنوان مثال هنگام کار با کامپیوتر دستم در دست ایشان بود.
اما اواخر هنگام اعزام به سوریه به ویژه هفته آخر کاملاً متوجه کنارهگیریاش نسبت به خودم میشدم حتی به چشمانم هم نگاه نمیکرد در حالیکه وقتهای دیگر موقع رفتن به مأموریت اصرار داشتند که به چشمانشان نگاه کنم و چون با نگاه کردن به چشمانش گریهام میگرفت، میگفتند « مرد که گریه نمیکند» باز میگفتند« عجب، یادم نبود شما خانم هستی!»
اما روزهای آخر دیگر نگاهش را از من میدزدید، در خواستی نمیکرد، ارتباطها را قطع میکرد و ثانیه ثانیه از من دل میکند و من میدانستم چقدر برایش سخت است...
شب آخر کنارم نشستند و گفتند کاغذ و خودکار بیاور. متوجه شدم میخواهد وصیتنامه بنویسد پس از نوشتن گفت: این وصیتنامه تا بعد شهادت امانت دستت باشد و پس از شهادت آن را باز کن.
اعزام به سوریه
دو سال قبل رفتنش ثبتنام کرده بود. یک روز به من گفتند برای رفتن به سوریه ثبتنام کردم اگر توفیق باشد برای جهاد به سوریه یا عراق بروم.
ابتدا فکر کردم شوخی میکند و باور نکردم در عین حال مخالفت کردم وقتی متوجه شدم موضوع جدی است شروع به گریه کردن کردم و گفتن جز شما کسی را ندارم و شهادتت برایم سخت است ایران خدمت کنی بهتر است.
بعد از مخالفتم گفت باشد اگر شما راضی نباشی نمیروم در همین حالت که در حال گریه از گفتن این حرفش خوشحال میشدم. گفت: «البته تنها با این شرط که اگر در قیامت با حضرت زینب (س) روبهرو شدم و بیبی گفتند وقتی میتوانستی برای نابودی دشمن قدمی بر داری چرا نیامدی؟ با عرض شرمندگی میگویم خانمم مخالف بود. اگر با این شرط موافق باشی سوریه نمیروم.»
با گفتن این حرف احساس کردم دچار برق گرفتگی شدم در همان 12:00 شب بدون معطلی وسایل و لباسهایش را آماده کردم و گفتم همین الآن میتوانید بروید وقتی سخن از حضرت زینب (س) باشد حرفی برای گفتن نمیماند.
این چنین شد که برای رفتنش مخالفت نکردم. 20 بهمن ماه 1394 از ماموریت شرق کشور برگشته بودند که گفتند برای سفر یک روزه به مشهد برویم در حالیکه ماه گذشته به زیارت امام رضا (ع) رفته بودند.
وقتی علت این سفر ناگهانی را پرسیدم گفتند عازم سوریه هستند ممکن است دیگر برگشتی نباشد از این رو میخواهم با امام رضا (ع) خداحافظی کنم.
23 اسفند سال 1394 در سالروز شهادت حضرت فاطمه (س) به سوریه اعزام شدند.
داعش وقت نماز جنگ را تعطیل میکند و بعد سر مسلمانان را میبرد!
یک بار با حاج افشین تماس گرفتم، گفتند من چند قدمی داعش هستم به محض اینکه سرم را بالا بیاورم هدف قناصه دشمن قرار میگیرم.
میگفت خانم، خیلی عجیب است. داعشیها هنگام ظهر با صوت زیبا اذان میگویند و جنگ را برای نماز تعطیل میکنند در عین حال سر انسانهای بیگناه را میبرند و ما را کافر میپندارند!
داعشیها را به مردم دوران امام علی (ع) تشبیه میکرد و میگفت: همیشه آگاه باشید در زمان امام علی (ع) نیز همینطور بود و مردم آن زمان حق را از باطل تشخیص نمیدادند.
همانطور که مقام معظم رهبری فرمودند شهدای مدافع حرم اجر دو شهید را دارند خوشحالم که همسرم مزد 16 سال خدمت و شببیداری را با شهادت به دست آوردند؛ اگر همسرم به مرگ طبیعی از دنیا رفته بود به درگاه خداوند گلهمند میشدم زیرا شهادت واقعاً شایسته و برازنده ایشان بود.
شهادت
شبی که به شهادت رسیدند چند ساعت قبل شهادت با من تماس گرفتند و گفتند خبر خوشی دارند لحظهای فکر کردم حتما میخواهند به ایران برگردند که ایشان از آزاد شدن منطقهای از محاصره دشمن خبر دادند و گفتند مکانی که الآن هستند چند دقیقه پیش در محاصره دشمن بود و اکنون آزاد شد.
آن شب پس از من با محسن و محمداحسان صحبت کرده و سفارشهایی به آنها داشتند سپس گفتند عجله دارند و تلفن را قطع کردند بعد قطع تلفن، آشوب و دلهره عجیبی سراغم آمد هر چقدر تماس گرفتم مؤفق نشدم.
همان شب خبر شبکه استانی شهادت هفتمین شهید مدافع حرم را اعلام کرد ناخودآگاه به امام رضا (ع) متوسل شدم که نکند هشتمین شهید مدافع حرم همسرم باشد.
تا چند روز بیخبری همراه با نگرانی در روز میلاد حضرت جوادالائمه (ع) خبر شهادت همسرم، هشتمین شهید مدافع حرم استان گلستان رسید.
این چنین شد که ابومحسن در روز تولد حضرت علیاصغر (ع) به شهادت رسیدند و در سالروز تولد حضرت جوادالائمه (ع) خبر شهادت ایشان رسید و در روز وفات حضرت زینب (س) به خاک سپرده شدند که شام غریبان ایشان با شام غریبان حضرت زینب (س) تقارن داشت و من وقتی این همه لطف و عنایت ائمه (ع) را میدیدم خجالت میکشیدم که برای از دست دادن همسرم گریه کنم.
ادامه دارد