گفتگو با خواهر شهید علی یعقوبی ۱
شهید«کربلایی علی یعقوبی»
فرزند:جمعه خان
تاریخ تولد:62/13
تاریخ شهادت:1394/11/8
محل شهادت: سوریه حلب
عملیات:نبل و الزهراء
گلزار: تهران جاده ساوه-امامزاده باقر(ع)
شهیدکربلایی علی یعقوبی ۳۲ ساله محل شهادت سوریه حلب تاریخ شهادت ۱۳۹۴/۱۱/۸
ایشون از کدوم لشکر بودند?
لشکر فاطمیون گروه ۳۰
شهید بزرگوار مجرد بودند یا متاهل?
مجرد بودن .
انشاالله شفیع ما باشند
چند بار به سوریه اعزام شدند و سفر چندم به شهادت رسیدند?
سه بار رفتن که دفعه دوم تیر خوردن به ارنج دست چپش حتی مرخصی جانبازی شو نموند رفت که شهید شدن
هدف و انگیزه ایشان از رفتن به سوریه چه بود?
مثل همه مدافعان حرم که میرن دفاع از حرم حضرت زینب( س)بهترین انگیزه هست.
از خصوصیات اخلاقی شهید بزرگوار برامون بگید!
علی خیلی خوش اخلاق وبا گذشت اگه کسی ناراحتش میکرد با خوش رویی جواب میداد اصلا ناراحت نمیشود.
شهید بزرگوار به چه اعمالی مداومت داشتند?
مثل همه کار و فوتبال که با دوستانش یه تیم داشتن وسر دسته سینه زنان محرم بودن.
«علی» دفعه آخری که آمده بود ماه صفر بود مجروح شده بود و از ناحیه آرنج دست چپ تیر خورده بود ما بهش اسرار میکردیم که دیگه برنگرده سوریه؛ ولی اصلا گوش نمیداد،همیشه بیمارستان پیش دوستانی که با او برگشته و بیمارستان بستری بودند میرفت و کمکشون میکرد.
حتی مرخصی مجروحیتش رو نموند،انگار زمین زیر پاش داغ شده بود و همیشه میگفت:میرم و اسرا بازگشت به سوریه رو داشت و آخرشم رفت.
از پادگان بهم زنگ زد گفت: دارم میرم خیلی اصرار کردم داداش نرو بمون همین قدر هم که رفتی خدا قبول کنه کافیه.
گفتم: داداش «شهید» میشی خندید و گفت: آبجی من لیاقت «شهادت» در راه حضرت زینب(س) رو ندارم.
خبر شهادت برادرتون رو چطور متوجه شدید?
1394/11/12 اون روز همسرم بعداز ظهر ساعت سه بود که امد خونه خیلی درگرگون بود گفتم چی شده؟
گفت هیچی دیدم خیلی حالش خرابه بهش اصرار کردم چی شده بگو و بهم گفت باصاحب کار بحثم شده حقوق نمیده گفتم اشکال نداره میده خدا بزرگه.
لباسشو عوض کرد، پدرش تماس گرفت گفت من برم بابام کارم داره رفت.
وقتی امد ازشون پرسیدم چکارت داشت گفت هیچی بخاری خراب شده بود یه دل شوره عجیبی داشتم اخر شب رفتم پشت بام یکم نشستم صلوات گفتم با خداحرف زدم بعد امدم خونه اصلا خوابم نمیبرد تا دیروقت بیدار بودم خیلی خیلی دلم ناآرام بود.
صبح همسرم واسه نماز صبح بیدارم کرد نماز خوندم بازم دل شوره داشتم برعکس روزای دیگه که بعد نماز میخوابیدم اون روز خوابم نبرد بلند شدم کارای خونه رو انجام دادم دخترم ظهر رفت مدرسه همسرمم گفت من میرم جایی کار دارم منو پسرم خونه بودیم زنگ زدم به پدرم باهاش حرف زدم ساعت 4 بعدازظهربود
که همسرم امد گفت بریم خونه مادر گفتم چه خبره گفت هیچی بریم بشینم شک نکردم اخه ما زیاد وقت بی وقت میرفتیم خونه مادرم گفتم بزار نرگس بیاد بعد بریم گفت تا تو اونجا شام درست میکنی منم میام نرگس میارم گفتم باشه .
اماده شدم راه افتادیم از ماشین که پیاده شدم دیدم پسر داییم از در خونه امد بیرون
گفتم محمد اینجا چکار میکنه امدم وارد پله شدم صدای پدرمو شنیدم دیگه نفهمیدم که چجوری خودمو رسوندم بالا دیدم بله داداشم پر کشیده اصلا باورم نمیشد که علی اقا دیگه نیست نمیتونم ببینمش.
- ۹۵/۱۰/۲۵