گفتگو با همسرشهید حاج عباس عبداللهی (3)
از همان ابتدا که جنگ در سوریه شروع شد، دائم گفت و گفت. رفت کربلا را زیارت کرد. نمیدانم از امام حسین(ع) یا حضرت ابوالفضل(ع) خواست که دهان ما را ببندند یا چه! از کربلا که برگشت، گفت: «میروم». ما هم گفتیم: «برو. به خدا میسپاریمت». البته ابتدا به ما این طور گفت: «میروم فقط آموزش بدهم!»
شب آخر که قرار بود فردایش برای اولینبار برود سوریه، زهرا و اسرا خیلی گریه کردند. من هم زیاد گریه کردم. رفتم به اتاقشان. گفتم: «چرا اینجا نشستید، بیایید پدرتان میخواهد برود، بیایید جلویش را بگیرید». آمدند، افتادند به پایش. آنقدر گریه کردند که من گفتم دیگر نمیرود. دلش به حال بچهها میسوزد و منصرف میشود؛ امّا اصلاً توجهی نکرد! تصمیمش را گرفته بود. فقط سعی میکرد همه را راضی کند. بیشتر امیر بود که مرا راضی کرد. دائم میگفت: «مامان! تو که میدانی، نیت پدر چیست. تو که میدانی اعتقاد پدر چیست. تو هر کاری هم بکنی او خواهد رفت». ما هم دیگر ساکت شدیم.
بالاخره رفت. یک ماه و نیم بعد از رفتنش، تقریباً سه روز بود که اصلاً زنگ نزده بود. داشتیم از دلتنگی خفه میشدیم! خدایا چه به سر این آمد؟ یکی از همین روزها به ما زنگ زدند که سردار میآید منزلتان. تا سردار بیاید و برسد، ما نصف جان شدیم. با خودمان میگفتیم، خدایا! میآید که خبرشهادت بدهد؟ به هیچ کس نمیگفتم؛ ولی تا دم مرگ گریه کردم. آماده بودیم که سردار بیاید، عباس آقا زنگ زد. آنقدر پشت تلفن گریه کردم! من غُر میزدم، او میخندید! خندید و خندید. گفت: «نترس! من هیچیام نمیشود». بعداً فهمیدیم که آن سه روز را در محاصره بودند.
از سوریه هیچچیز تعریف نکردند. یعنی وقت نشد. سه یا چهار روز در ایران بودند و آن را هم درجاهای مختلف مهمان بودیم. روز سوم یا چهارم آمدنشان بود، تماس گرفتند که حاج عباس زود برگرد که کار داریم! گفت: «این بار میروم ولی زود میآیم، زیاد طول نمیکشد». من گفتم: «به همه گفتهام که دیگر نمیروی!» گفت: «یعنی چه نمیروم! من یکی دو روز مهمان شما هستم». گفت: «خودتان را خسته نکنید. هرچقدر در سوریه جنگ هست، من هم خواهم رفت. اگر میخواهید نروم، دعا کنید جنگ تمام شود». حرف آخرش همین بود.
بار دوم که رفت و حدود چهلوهشت روز آنجا بود، به ما گفت: «شما به سوریه بیایید!» اولِ بهمن بود که رفتیم و ششم بهمن برگشتیم.
روز اول یا دوم که آنجا بودیم، با بیسیم او را خواستند. گفت: «امیر شما خودتان بگردید تا من بروم و برگردم». من هم گفتم: «خیلی خوب، به فرودگاه زنگ بزن ما هم برگردیم. زیارت نخواستیم. ما برگردیم، تو هم به کارهای خودت برس». بلند شد و بیسیم و گوشی را خاموش کرد و گفت: «آهان! گذاشتم کنار. تا زمانی که شما اینجا هستید من به آنها دست نمیزنم». انصافاً نیز اصلاً به آنها دست نزد.
وصیتنامه خود را از کیفش درآورد و گفت: «ماشاءالله، چقدر هم مفصل نوشتهام!» مرتب حرف پیش کشید تا من وصیتنامه را بخوانم. گفتم: «من وصیتنامه را نمیخوانم. از وصیت و شهادت حرف نزن.» گفت: «برای زنده و مرده وصیتنامه لازم است. الآن تو نیز باید وصیتنامه داشته باشی. حتی پدرم نیز الآن باید وصیتنامه داشته باشد.» گفتم: «میدانم میخواهی من وصیتنامه را بخوانم، ولی من آن را نمیخوانم». الآن با خودم میگویم که حیف شد؛ ایکاش آن را میخواندم. وصیتنامهاش هم برنگشت. وسایلش را آوردند ولی وصیتنامهاش نبود.
خبر شهادت :
روز بیست و دوم بهمن شهید شده بود ولی ما خبر شهادت را بیست و چهارم بهمن شنیدیم.خیلی سخت بود. قابل توصیف نیست. اصلاً باور نمیکردم. هنوز هم باور نکردهام. الآن هم میگویم که در سوریه است. ده ماه است که شهید شده، ولی ما هنوز باور نکردهایم. نه من، نه اسراء، نه زهرا و نه امیر؛ هیچکداممان باور نکردهایم.
کانال شهید محمود رضا بیضایی
- ۹۵/۰۱/۰۳