گفتگو با همسر شهیدعبدالصالح زارع ۲
وقتی نیستی آرامش ندارم...
از صبح تا ظهر با اینکه زمان زیادی طول نمیکشید، اما دلتنگش میشدم! برای آمدنش لحظهشماری میکردم. گاهی که به ناچار شب را در محل کار میماند، وقتی به خانه میآمد احساس میکردم هفتههاست که از او دور شدهام. ساعتهای آن شب برایم به سختی میگذشت.
فردا وقتی به خانه میرسید، به صالح میگفتم، تنهایی این خانه دردناک است. وقتی محل کار میمانی آرامش ندارم. اگر میشود شبها برگرد.تمام تنهاییها و سکوت را با نبودن او یکجا حس میکردم.
دلتنگش میشدم!
چیزی که لحظات نبود او را سختتر میکرد، یادآوری لحظاتی بود که صالح در خانه بود. شیطنت و شلوغیش تمامی نداشت. حتی شده بود با حرکات ورزشی تکواندو بخواهد بساط شوخی را برای من فراهم کند، این کار را میکرد و اجازه نمیداد شاد نباشم.
میگفت «من هم دلم میخواهد نمانم، اما گاهی مجبورم...» البته خودش هم به این دلیل که من در بابلسر تنها بودم، تلاش میکرد کمتر شبی را در محل کار بماند. اما واقعاً دلتتنگش میشدم و بارها و بارها این را به او گفته بودم.
محبت اختصاصی
با این همه علاقه من به او، باز هم صالح بسیار با محبتتر بود. زیاد پیش آمده بود که به من میگفت «هر اتفاقی بیفتد از دوست داشتن من نسبت به شما چیزی کم نمیشود.» انگار که هیچ چیز نمیتوانست روی او اثر بگذارد، حتی در اوج عصبانیت! حتی اگر با بدترین آدم مواجه بود، محبتش را از او دریغ نمیکرد! دل بزرگی داشت.
با این حال ابراز علاقه بینمان را در جمع نمیپسندید. حتی اگر گاهی در سریالها و... تصویری از این دست پخش میشد، با ناراحتی شبکه را عوض میکرد! اما در خانه، واقعاً متفاوت بود! دوست داشت نوع محبت بین ما اختصاصی برای خودمان باشد و نه هیچکس دیگر.
آن روزها تصور میکردم مدت زمانی که به محل کار میرود و کنارم نیست، خیلی زمان زیادی است و من دوست دارم بیشتر او را داشته باشم.
دوستان متفاوت
آقا صالح بسیار خوشبرخورد بود و این را همه نزدیکان او اذعان داشتند. دوستان زیادی هم داشت که البته برخی رفقایش برای من عجیب بود، افرادی که حتی ظاهر کاملاً متفاوت و شاید متضاد با او داشتند. یادم میآید یکبار که با صالح در مسیری پیاده میرفتیم، ناگهان یک اتومبیل 206 که صدای آهنگ آن بالا بود جلوی پای ما توقف کرد. مردی با ظاهر به اصطلاح فشن، با لباس تنگ و... از ماشین پیاده شد و با صدای بلند و انگار از روی شادی فریاد میزد «آقای زارع سلام، مخلصیم و ...» و شروع به گپزدن کردند! واقعاً هاج و واج نگاهشان میکردم. برایم عجیب بود که شعاع دوستان صالح آنقدر زیاد باشد! وقتی رفت، گفت قبلاً سربازم بود!
دعوت صالح به قلیان
واقعاً ظاهر افراد برایش مهم نبود. احساس میکنم در روابطش با دیگران انگیزه دیگری داشت. اینطور هم نبود که شروع به نصیحت طرف مقابل کند. انگار که رفتار و چهرهاش به تنهایی برای تذکر به آنها کافی بود، حتی گاهی اگر کاری خلاف شرع محسوب نمیشد، خودش را شبیه آنها میکرد تا بیشتر به آنها نزدیک شود. مثلاً حتی پیش آمده بود که دعوت گروهی از جوانها برای قلیان را هم رد نکرده بود! نه اینکه خودش قلیان بکشد، اما میرفت و دقایق کوتاهی کنار آنها مینشست! آنها هم از بودن در کنار صالح ذوقزده میشدند.
صالح واقعا خواستنی بود...
حتی پیش میآمد که سربازها و خانوادههایشان برای رفع مشکلات شخصی به او مراجعه میکردند، با صبوری حرفهایشان را میشنید و راهکار ارائه میداد. جالبتر اینکه گاهی اگر کسی از من هم راهنمایی میخواست، به صالح میگفتم و راهکارهای او را به آن بنده خدا میدادم. انگار بلد بود که چگونه افراد را راهنمایی کند تا به نتیجه برسند.
آنقدر دلسوز حال بقیه بود و مهربان، هر جا میرفتیم، یک آشنایی پیدا میشد که بخواهد جلو بیاید و با صالح خوشوبش کند. حالا که فکرش را میکنم میبینم همه حق داشتند حتی اگر شده در حد سلام و احوالپرسی خودشان را به او برسانند. آقا صالح واقعاً خواستنی بود.خیلی به هم علاقه داشتیم، خیلی زیاد...
- ۹۵/۰۷/۲۶