مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

گفتگو با همسر شهید امین کریمی 5

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ق.ظ


باشنیدن نام سوریه ازحال رفتم

انگار داشتیم کَل کَل می‌‌کردیم!

 نمی‌دانم غرضش از این حرف‌ها چه بود. وسط حرف‌ها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند

 گفت «راستی زهرا احتمالاً گوشی‌ام آنتن هم نمی‌دهد.»

صدایم شکل فریاد گرفته بود.

 داد زدم «آنتن هم نمی‌دهد! تو واقعاً‌ 15 روز می‌خواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمی‌دهد؟» 

گفت «آره، اما خودم با تو تماس می‌گیرم نگران نباش...» 

دلم شور می‌زد. 

گفتم «امین انگار یک جای کار می‌لنگد.جان زهرا کجا می‌خواهی بروی؟»‌

گفت «اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمی‌گذاری بروم. همش ناراحتی می‌کنی.»

 دلم ریخت.

گفتم «امین، سوریه‌ می‌روی؟» می‌دانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است.

گفت «ناراحت نشوی‌ها، بله!»

کاملاً یادم است که بی‌هوش شدم.

شاید بیش از نیم ساعت.

امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود.

تا به هوش آمدم ،

گفت «بهتر شدی؟»

 تا کلمه سوریه یادم آمد، دوباره حالم بد شد. گفتم «امین داری می‌روی؟ واقعاً‌ بدون رضایت من می‌روی؟»

 گفت «زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم. بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن...

 حس التماس داشتم ،

گفتم «امین تو می‌دانی من چقدر به تو وابسته‌ام. تو می‌دانی نفسم به نفس تو بند است...» 

گفت «آره می‌دانم» 

گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار می‌کنی؟» 

صدایش آرام‌تر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند.

گفت «زهرا جان من به سه دلیل می‌روم. 

دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س)‌ است. 

دوست ندارم یک‌بار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعه‌ایم؟

 دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسد.

سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به این جا می‌آیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع می‌کند؟»

تلاش‌های امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمی‌کرد.

گفتم «امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمی‌خواهد بروی.»

گفت «زهرا من آنجا مسئولم. می‌روم و برمی‌گردم اصلاً خط مقدم نمی‌روم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم. نگران نباش.»

 انگار که مجبور باشم ،

گفتم «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!»

آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمی‌توانست مرا راضی کند.

نمی‌دانم چگونه به او رضایت دادم.

رضایت که نمی‌شود گفت،

گریه می‌کردم و حرف می‌زدم،

دائم مرا می‌بوسید و

 می‌گفت «اجازه می‌دهی بروم؟» 

فقط گریه می‌کردم.....

حالا دیگر بوسه‌هایش هم آرام‌ام نمی‌کرد.

چرا باید راضی می‌شدم؟

امین، 

تنهایی، 

سوریه... 

به بقیه این کلمات نمی‌خواستم فکر کنم...

 تا همین ‌جا هم زیادی بود!

محافظ درهای حرم حضرت زینب(سلام الله علیها)

دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود. 

خواب دیدم یک صدایی که چهره‌ای از آن به خاطر ندارم، نامه‌ای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود"جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود.

گریه امانم نمی داد،

گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه می‌توانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه می‌توانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟»

 گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.»

قول داد آخرین‌بار باشد.

گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.» 

خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!» 

گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.»

 گفت «باشه زهرا جان. اجازه می‌دهی بروم؟‌ پاشو قرآن را بیاور...» اشک‌هایم امانم نمی‌داد...

واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم. اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند.

گفت «برویم خانه حاجی؟»

پدرم را می‌گفت. قبول نکردم.

گفت «برویم خانه پدر من؟»

 نمی‌خواستم هیچ‌جا بروم.

گفت «نمی‌توانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو می‌ماند. پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.»

گفتم «نه، حرفش را نزن! می‌خوام تنها باشم. می‌خواهم گریه کنم.»

گفت «پس به هیچ‌وجه نمی‌گذارم تنها بمانی.»

با وجود تمام تلاش‌هایم، امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت.

 امین وابستگی زیادی به زن و زندگی‌اش داشت اما وابستگی‌اش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود.

شهید امین کریمی چنبلو


  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">