مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

گفتگو با همسر شهید امین کریمی8

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۵۷ ب.ظ


صحبت های من و امین درخواب

در خواب همه چیز برایم مرور شد و یادم آمد که شهید شده.

گفت «من باید زود برگردم و نمی‌توانم زیاد حرف بزنم.»

گفتم «باشه حرف نزن. من از حضرت زینب (سلام الله علیها)‌ و از خدا خواسته‌ام که بیایی و جواب سؤالات مرا بدهی. پس زیاد حرف نزن دلم می‌خواهد بیشتر  پیش من بمانی.» 

گفت «یک خودکار بده تا بنویسم.»

گفتم «تو به من نگفته بودی می‌روی شهید می‌شوی، گفتی می‌روی تا دِینَت را ادا کنی. به من قول داده بودی مراقب خودت باشی.» خندید و گفت «من در آن دنیا مذهبی زندگی کرده بودم. اسمم جزء لیست شهدا بود... »

 می‌خواستم سریع همه سؤالاتم را بپرسم، گفتم «در قبال این مصیبتی که روی قلب من گذاشتی و می‌دانی که دردی بزرگ‌تر از این برای من نبود، چطور دلت آمد مرا تنها بگذاری؟» (همیشه وقتی خبر شهادت همسر کسی را می‌شنیدم به شوهرم می‌گفتم ان‌شاءالله هیچ‌وقت هیچ‌کس چنین مصیبتی نبیند. حاضر بودم بمیرم اما خدای نکرده هیچ وقت چنین داغی را نبینم.)

امین یک برگه از جیب‌اش در آورد که دور تا دور آن شبیه آیات قرآن، اسم خداوند و ... نوشته شده بود. خودکار را از من گرفت. نوشت "همسر مهربانم،" دقیقاً عین این دو کلمه به همراه ویرگول را روی کاغذ نوشت. 

بعد گفت «آره می‌دانم خیلی سخت است. ما در این دنیا آبرو داریم. خودم در این دنیا شفاعتت می‌کنم.»

 انگار در لیستی که قرار بود شفاعت کند اسم مرا هم نوشت...

گفتم «در این دنیا چی؟»

گفت «من نباید زیاد حرف بزنم...»

 با این‌ حال انگار خودش هم طاقت نداشت حرف نزند.

احساس می‌کردم بیشتر دلش می‌خواهد حرف بزند تا بنویسد.

گفت «در این دنیا هم خودم مراقبت هستم. حواسم به تو هست.» یک دفعه از خواب پریدم! اذان صبح بود...

بعد آن خواب، آرام شدم.

 با خودم می‌گفتم اگر شوهرم به مرگ عادی می‌مُرد چه می‌کردم؟ الآن می‌دانم شهیده و شهید زنده است و همیشه کنارم می‌ماند، صدایم را می‌شنود.

 آن دنیا هم دستش باز است و شفاعتم می‌کند. چه بهتر از اینکه در آن دنیا چنین مجوزی دارم.

چه چیزی از این می‌تواند بالاتر باشد؟ آرام و قرار گرفتم...

شوهر من به آرزویش رسیده بود و همین مرا آرام می‌کرد.

 از طرفی اگر امین به مرگ طبیعی می‌مُرد باید برایش ناراحتی می‌کردم. خصوصاً اینکه در آن‌ صورت نمی‌دانستم وضعیت‌اش خوب است یا نه!

 اما اکنون می‌دانم خوش است و من به خوشی او خوشم و فقط ناراحتی‌ام از این است که امینم در کنارم نیست...

دیگران هم بعد از شهادتش خواب او را دیدند. یکی از افراد می‌گفت خواب دیدم تشییع شهید در سوریه برگزار شد و به جای اینکه تابوت او در دست مردم باشد، پیکر امین با لباس سفید و شال سیاه عزای اباعبدالله بر گردن، در دستانشان بود.

می‌گفت دیدم یک دختر بچه 3 تا 4 ساله در جلوی تشییع‌کنندگان به صورتی که صورتش رو به شهید بود، برخلاف مسیر حرکت دیگران حرکت می‌کرد و شعر می‌خواند.

می‌گفت از شهید پرسیدم «این دختر بچه کیست؟»

 امین لبخند زد و گفت «این دختر از خاندان اهل بیت است!»

 انگار که به پیشواز شهید آمده بود.

می‌گفت دیدم مردم مشایعت کننده هم به جای اینکه گریه کنند، کل می‌کشیدند و شادی می‌کردند!

هیچ چیز قشنگ‌تر از این نیست که امین شهید شده و نمرده است.

خدا خودش در قرآن وعده داده که شهید زنده است.هنوز هم هروقت به هر علتی نگران می‌شوم، شب به خوابم می‌آید و جوابم را می‌دهد. 

حتی در بیداری آرام شدنم را مدیون حضور امین‌ هستم!

اتفاقاً شب گذشته (شب قبلا از مصاحبه حاضر) خواب دیدم آمده و می‌گوید

 «بعد از 80-90 روز مأموریت آمده‌ام یک سر به خانمم بزنم.»

 گفتم می‌گویند «تو شهید شدی.»

گفت «نه، من زنده‌ام. آخر بعضی‌ها زنده می‌مانند و بعضی‌ها می‌میرند.»

گفتم «زنده‌ای؟»

گفت «آره، من زنده‌ام.»

گفتم «پس بگذار خبر آمدنت را من به خانواده‌ها بگویم.»

خندید...

با خودم فکر می‌کردم شاید اگر امینم روز پانزدهم برمی‌گشت، شهید نمی‌شد.

این فکر و خیال آزارم می‌داد!

بعد شهادت امین، دوستانش می‌‌گفتند «اصلاً قرار به برگشت نبود! برنامه این بود که 2 ماه آنجا بمانیم!»

همراهانش50 روز بعد از شهادت امین برگشتند. حرف‌ها را که شنیدم مطمئن شدم امین تاریخ شهادتش را به من گفته بود.

 امین همیشه به مادرش می‌گفت «مادر شهید آینده!» 

و خطاب به من ادامه می‌داد

«تو هم که همسر شهیدی ان شاءالله!».

 همه از دستش ناراحت می‌شدیم.

با خنده می‌‌گفت «بالاخره که چی؟‌ باید افتخار کنید اگر این‌طور شود.» 

این حرف‌ها را حتی آن زمان که هیچ برنامه‌ای برای رفتن به سوریه نداشت غالباً با شوخی و خنده تکرار می‌کرد.

من هیچ وقت تشییع جنازه نمی‌رفتم!

حتی اگر این تشییع مربوط به اقوام بود یا حتی شهید.

فقط با دوستانم تشییع شهدای گمنام را شرکت می‌کردیم.

واقعیت این بود که همیشه از غصه و ناراحتی دوری می‌کردم، شاید هم فرار!

پدر و مادرم قبل از ازدواج اجازه نمی‌دادند در هیچ مراسم تشییعی شرکت کنم.

از نظر آنها چنین مراسم‌های در روحیه یک دختر اثر بد می‌گذاشت.

به عبارتی هیچ وقت مستقیم با غم و غصه ارتباط نداشتم.

حتی یکبار که با امین به زیارت امام رضا (علیه السلام) رفته بودیم، چند میت را که برای طواف آورده بودند دیدم.

از شدت ناراحتی، رنگ از صورتم پرید و خیره خیره جنازه‌ها را نگاه می‌کردم.

امین تا متوجه شد، دستم را گرفت و مرا دور کرد.

هرچه گفتم بگذار حداقل ببینم چطور جنازه را می‌برند، گفت «نه! بیا این طرف...»

حتی اگر تلویزیون شبکه غمگین نشان می‌داد کانال را عوض می‌‌کرد چون می‌دید با دیدن صحنه‌های غمناک کاملاً به هم می‌ریزم و پکر می‌شوم.

حتی گاهی گریه می‌کردم!

امین هم همیشه سعی می‌کرد مرا شاد نگه دارد.

شهید امین کریمی چنبلو



  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">