مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

گفتگو با همسر شهید حاج عباس عبداللهی بخش 2

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۱۸ ب.ظ
از سال 84 به منطقه رفت برای جنگ با پژاک.
 آقای ناصر صفری به پدرم می‌گوید: «حاج عباس! من می‌خواهم با خانواده‌ام به مشهد بروم. از فردا تا یک هفته به مشهد خواهیم رفت. مرخصی می‌دهی؟» پدرم گفته بودند: «از همین الآن برو!» به مشهد رفته بودند، برگشتنی پدرم که در مرند بود، آقا ناصر به او زنگ‌زده بود: «آماده‌ای برویم؟» پدرم گفته بود: «هم آماده‌ام و هم جان می‌دهم!» آقا ناصر از پدرم یاد گرفته بود، دائم می‌گفت: «حاج عباس! هم آماده می‌شوم و هم جان می‌دهم!» دو سه نفر بودند که سوار تویوتا می‌شوند و به‌طرف بازرگان می‌روند. می‌گفت: «شبستر که رسیدیم، ماشین را نگه داشتیم تا غذا و چایی بخوریم. دیدیم یک مورچه‌ای در آب افتاده است. ناصر صفری مورچه را با انگشتش از آب بیرون کشید و کنار گذاشت. دوستانش به او گفتند: «ناصر صفری، حامی پرندگان، چرندگان، خزندگان!» او هم گفت: «از کجا می‌دانید، شاید این مورچه در روز قیامت، مرا نجات دهد!»
فردای آن روز که به مأموریت می‌رفتند، آقا ناصر تک‌تیرانداز بود، می‌گفت هیچ‌وقت جلوی ماشین نمی‌نشست. عقب می‌نشست که هدف را بزند. بچه‌ها می‌گویند: «تو از مشهد آمدی، بیا جلو بنشین.» او جلو می‌نشیند و بچه‌ها عقب. این‌ها با پدر، پنجاه متر فاصله داشتند. زیر ماشین آقا ناصر، کپسول جاسازی کرده بودند. کپسول منفجر می‌شود. چهار دقیقه بعد از این اتفاق، در جای دیگری، یک مین منفجر می‌شود و آقای حسن دستگیرزاده، چشمانش را از دست می‌دهد و نابینا می‌شود. پدر می‌گفت: «من پیش آقا ناصر رفتم. گفتم زیاد حرف نزن، بگذار آمبولانس بیاید». آقا ناصر در آن لحظه می‌گفت: «خدایا! ما را عفو کن!» نمی‌گفت مرا عفو کن، می‌گفت ما را عفو کن. یادم است که پدرم دائم می‌گفت: «ای‌کاش! من هم آن روز شهید می‌شدم!»
اصلاً یادم نمی‌رود! یک روز همین‌جا روی مبل دراز کشیده بود. اسرا گفت: «بابا! بس است دیگر، تو زیاد به جبهه رفته‌ای.» گفت: «اسرا! تو می‌خواهی من در خانه بمیرم؛ روی لحاف و تشک؟! می‌خواهی من با تصادف بمیرم؟! نمی‌خواهی شهید شوم؟! این را هم بدان، شهادت لیاقت می‌خواهد! این لیاقت در ما که نیست!»
یکی از برادرانم شهید شده و یکی هم جانباز است. پسر دختردایی و پسرخاله‌ام، شوهر دخترخاله‌ام، همگی شهید هستند. ما زیاد شهید داریم. امیر شش یا هفت‌ماهه بود که برادر من که چندین سال مفقود الجسد بود، پیکرش بازگشت. برادرم در سال 61 و در عملیات مسلم بن عقیل شهید شده بود. ما با شهادت انس گرفته‌ایم؛ ولی شهادت حاج عباس بالاتر از همه آن‌ها شد.
دائم می‌گفت که به سوریه خواهم رفت. من هم می‌گفتم: «اگر تو بروی من هم می‌روم. تو اگر به سوریه بروی، من هم می‌روم». می‌گفت: «تو هیچ کجا نمی‌توانی بروی!» می‌گفتم: «چرا نمی‌توانم!» به همه هم می‌گفتم اگر او به سوریه برود، من از او طلاق خواهم گرفت! من که این چنین می‌گفتم، او می‌خندید. به خواهر شوهرهایم می‌گفتم من طلاق خواهم گرفت. بیایید عهده‌ار بچه‌هایش شوید! او هم می‌گفت نترسید نمی‌رود. اصلاً از این کارها نمی‌کند.
این‌طوری می‌گفتم، بلکه از رفتن منصرف شود. از همان ابتدا که در سوریه جنگ شد، می‌گفت: «من به سوریه خواهم رفت!» من می‌گفتم: «نه! نمی‌روی!» او می‌گفت: «می‌روم!» من هم می‌گفتم: «نه نمی‌روی!» آخر سر هم که رفت. می‌گفت: «الان به من احتیاج دارند. رهبرم به من گفته که برو!» من می‌گفتم: «تو قبلاً جنگ رفتی! بگذار بقیه هم به اندازه تو بروند، بعد.» می‌گفت: «نه. من که الان می‌توانم، باید بروم. رهبرم هم که گفته برو. من خواهم رفت». حرفش فقط همین بود.
منبع: 
کانال شهید بیضایی 

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">