مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

گفتگو با همسر شهید حاج عباس عبداللهی 1

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۰۵ ب.ظ

همسر معزز شهید: 

ازدواجمان سال ۶۹ بود دوست برادرم بود. رفت‌وآمد خانوادگی هم داشتیم. با برادرم همرزم بود. در عملیات کربلای ۵ باهم بودند و باهم مجروح شده بودند. خیلی صمیمی بودند؛ از برادر هم به هم نزدیک‌تر بودند. چند بار مادرشان را برای خواستگاری فرستاده بودند. یک‌بار خانواده او و خانواده من، باهم در مشهد بودیم. خدابیامرز مادرش که مرا دید، به او گفت: «برای چه دنبال دختر می‌گردی؟! دختر که اینجا هست!» او هم اصلاً قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «او مثل خواهر من است». مادرش گفت: «تا به امروز خواهرت بوده، از این به بعد همسرت خواهد شد». من هم اصلاً قبول نمی‌کردم. می‌گفتم: «او مثل برادر من است». بالاخره قسمت این‌طور شد که ازدواج کنیم.

برادرم همان ابتدا گفت که اگر او را قبول می‌کنی بدان که او نظامی و پاسدار است؛ رفت‌وآمد خواهد داشت؛ مدام در  جنگ و درگیری خواهد بود؛ ازدواج با آدم نظامی مشکلات خودش را دارد. خودش هم گفت: «همه شرایط مرا که می‌دانی؟ این را هم می‌دانی که من همیشه پیشتان نخواهم بود. رفت‌وآمد خواهم کرد». چطور بگویم که باور کنید! در این چند سال مدت کمی را با ما بود. دائم اینجا و آنجا بود. برای همین او را «مارکوپولو» صدا می‌زدیم! وقتی قبول کرده بودم، باید پایش می‌ایستادم. همه به من می‌گفتند تو اجازه می‌دهی که او می‌رود! اگر نگذاری که نمی‌تواند برود! ولی من شرایطش را می‌دانستم و قبول کرده بودم.

در اولین مامویتش بعد از ازدواج ابتدا به بانه رفت. تازه دو هفته بود که نامزد شده بودیم، به بانه رفت. یک ماه و نیم در بانه بود. آن موقع تلفن هم که نبود؛ خیلی سخت گذشت.

با پدر شوهر و مادر شوهرم باهم بودیم. تا او برود و برگردد من پیش مادر شوهرم می‌ماندم. هفت سال باهم زندگی کردیم. به‌طوری‌که وقتی داشتیم مستقل می‌شدیم، مادر شوهرم سه ماه مریض شد؛ بااینکه هنوز در یک حیاط بودیم!

او قبل از تولد بچه‌ها می‌گفت هرچه خدا بخواهد! حتی اجازه نداد که به سونوگرافی بروم. گفت هر چه خدا بخواهد خیر است. بعد از تولد امیر رفته بود مشهد. می‌گفت: «از امام رضا یک دختر خواستم.» بعد از تولد زهرا، دختر اولمان، همه‌جا شیرینی پخش کرد.

امیر که به دنیا آمد، می‌خواست اسمش را «یاسر» بگذارد. مادر شوهرم گفت: «اسم او را من می‌گذارم.» و اسمش را «امیر» گذاشت. حاج عباس هم گفت: «عیبی ندارد. هر چه شما بگویید». زهرا هم که به دنیا آمد، در بیمارستان که بودیم، حاج عباس آمد، گفت: «پس زهرا کجاست؟» گفتم: «زهرا کیست؟» گفت: «آنجاست، پیش تو خوابیده!»

همه کارهایش با برنامه‌ریزی و سر جایش بود. این اواخر یک روز گفت: «بیایید برنامه بچینیم و به شمال برویم». گفتم: «الآن چه وقت شمال رفتن است؟!» آن موقع تازه از کربلا آمده بود. گفت: «نه! بیایید برویم. من رفتم و گشتم، شماها ماندید.» شمال هم که رفتیم خیلی خوش گذشت؛ آخرهای همان سفر شمال بود که زنگ زدند و گفتند: «اسمت برای اعزام به سوریه درآمده؛ پا شو بیا!»

به هرکجا می‌گفتیم ما را می‌برد. حتی اگر همین‌طوری از دهانمان درمی‌آمد که به بانه برویم، می‌گفت: «پا شوید برویم!» در همه شهرها هم آشنا داشت. مثلاً می‌رفتیم به زنجان، اگر دیروقت می‌شد، می‌گفت به دوستم زنگ می‌زنم به خانه آن‌ها می‌رویم. به خانه آن‌ها می‌رفتیم و می‌ماندیم. آن‌ها هم خوشحال می‌شدند. همه را خوشحال می‌کرد.

کانال شهید بیضایی 

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">