گفتگو با همسر شهید حسین فدایی 1
همسرم هم متولد سال 53 است و در ولایت «وارزگان» افغانستان به دنیا آمد و دوران نوجوانی را هم همانجا بود اما در همان سنین به ایران مهاجرت کرد. حدود 16 سالم بود که آقای فدایی آمد خواستگاری. ایشان در ایران به شهرهای مختلف می رفت و کسب درآمد میکرد. شغلش هم بنایی و سنگبری در کارهای ساختمانی بود. آن سالها تازه از جنگ تخار افغانستان برگشته بود و در همین جنگ بود که با عمویم آشنا میشود و این رفاقت در ایران ادامه پیدا میکند.
حسین آقا اینجا تنها زندگی میکرد و خانوادهاش در افغانستان بودند تا اینکه تصمیم میگیرد ازدواج کند و این موضوع را با عمویم درمیان میگذارد و میگوید اگر دختر مناسبی سراغ دارید معرفی کنید میخواهم تشکیل خانواده دهم. عمو هم با کمک مادربزرگم چند دختر انتخاب میکنند اما هر کدام به دلایلی منتفی میشود.
تا اینکه مادربزرگم به عمویم میگوید حسین آقا که اینقدر آدم خوبی است چرا دختر برادرت را معرفی نمیکنی؟ عمویم موافقت میکند و با آقای فدایی هماهنگ کرده و بعد به پدرم قضیه را میگوید.
خانواده ما و خودم با نام حسین آقا بیگانه نبودیم و ذهنیت خوبی هم داشتیم چون عمو بارها از خوبی و اخلاق و دیندار بودنش در خانواده تعریف کرده بود. خلاصه قرار شد برای خواستگاری به منزل ما بیایند. زمانی که آمدند و رفتیم داخل اتاق صحبت کنیم تنها جمله ای را که رویش تأکید داشتند این بود که من روحیه جهادی دارم و یک مجاهدم، هر کجا که جنگ باشد خواهم رفت. من هم با خودم گفتم جنگ کجا بود حالا؟! برای همین یک «باشه» الکی گفتم. مهرش هم به دلم افتاده بود و نمی خواستم حرفی بزنم که نشانه مخالفت باشد. چمیدانستم این «باشه» روزی کار دستم میدهد؟! همه چیز فراهم شد تا همان سال 80 مراسم نامزدیمان را بگیریم و با هم ازدواج کنیم.
من واقعا خوش بخت بودم. حسین آقا خیلی مرد خوبی بود. چند سال اول زندگی نمی توانستیم بچه دار شویم اما او حتی یکبار هم به روی من نیاورد. همه دوستانش ازدواج کرده بودند و بچه داشتند، ما هم با آنها زیاد رفت و آمد میکردیم وقتی می دیدم آنها همه بچه بغلشان است خیلی ناراحت میشدم اما حسین آقا من را دلداری می داد و میگفت: اینقدر ناراحت نباش بالاخره ما هم بچه دار میشوم، خدا به ما هم بچه می دهد. ناراحت می شدم می گفتم اینو باش با این سنش چه راحتم میگه صبر کن. در حالی که او هم خودش در دلش ناراحت می شد. سه شب رفتم با مادر بزرگم در حرم امام رضا(ع) خوابیدم تا اینکه امام رضا(ع) جان حاجتم را داد. وقتی جواب آزمایش را گرفتم و متوجه شدم بچه دار شدیم سریع زنگ زدم بهش. آن روزها نیشابور مشغول کار بود اینقدر خوشحال شد که سریع برگشت. حاصل ازدواج ما سه فرزند شد به نام های سارا، محمد و محمود.
سال 92 جزو اولین نیروهایی بود که به سوریه رفت. البته چون می دانست من با رفتنش مخالفت می کنم به من گفته بود می روم کیش. وقتی رفت یک هفته ازش خبری نشد. در مورد اینکه میخواهد برود حرفهایی زده بود تا مرا آماده کند اما جدی نگرفتم. زمانی که غزه جنگ شد هم تلاش کرد برای رفتن، اما من می گفتم الان بچه داریم، حق نداری بروی. اعتنایی به این حرفها نمیکرد و می گفت من یک مجاهدم، دلم طاقت نمیآورد بشنوم جایی جنگ شده و نروم. می گفتم من یک زن تنها و جوان با این سه تا بچه کوچک چکار کنم؟ با هم بحثمان شد ولی فایده ای نداشت. تا اینکه جنگ سوریه پیش آمد.
گفت می روم کیش من هم باورم شد چون قبلش هم سفرهای طولانی در شهرهای دیگر برای کار رفته بود و سابقه داشت. اما وقتی یک هفته خبری نشد نگران شدم و پرس و جو کردم و متوجه شدم رفته سوریه. بعد از 20 روز که زنگ زد عصبانی شدم و گریه کردم. او هم می خندید و می گفت اگر اینجوری نمی گفتم اجازه نمی دادید بروم، چکار کنم؟ مجبور بودم، دلم طاقت نمیآورد اما خانم جان آمدم برایت توضیح می دهم و سعی داشت مرا آرام کند. گفتم: خب چرا این همه بی خبری؟ گفت: جای حساسی بودیم، نمیشد تماس بگیرم. بالاخره بعد از حدود دو ماه آمد.
- ۹۵/۰۳/۰۸