مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

گفتگو با همسر شهید حسین فدایی 2

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۲۹ ب.ظ


وقتی آمد شب‌های قدر بود و تا عید فطر پیش ما ماند. در این مدت دوستانش آمدند دیدنش. چند روز بعد که ملاقات‌ها تمام شد پرسیدم توضیحی که قرار بود بدید را می‌شنوم. گفت خانم ما چند نفر بودیم که رفتیم سوریه آن هم به دلیل ظلم هایی که به ناموس مسلمین می‌شد،کشت و کشتار ها و تعدی به حرم بی بی زینب(س). این چیزها را که متوجه شدیم دیگر نتوانستیم تحمل کنیم. چندتا از فیلم ها را هم نشانم داد. خداوکیلی خیلی ناراحت شدم از دست خودم و گفتم حسین آقا چقدر دلسوزه آن وقت من می خواستم جلویش را بگیرم نرود. هر وقت که از بودنش در سوریه می‌گفت بغض می کرد و اشک می ریخت.

بیست روز بعد دوباره گفت می خواهم بروم سوریه. این بار راضی بودم از رفتنش. خودش هم سعی می کرد هر دو هفته یکبار به ما زنگ بزند و از احوالاتش خبر دهد. هر وقت هم در مورد اوضاع می پرسیدم خوب صحبت می کرد و می گفت: خانم نگران نباش همه چی آرام است، من جایم خوبه. آبدارچی هستم و کارم سخت نیست، فقط خدمت به بچه ها می کنم، من هم باور می کردم.

در طول سه سال می رفت و می آمد. هر وقت از نبودش بی تاب می شدم سعی می‌کرد با صحبت آرامم کند.

پنج ماه قبل از شهادتش آخرین باری بود که همدیگر را دیدیم. البته رزمندگان مدت معینی مأموریت هستند و هر چند وقت یکبار می روند مرخصی ولی فکر کنم فرمانده ها اینجوری نبودند یا حداقل شهید فدایی خودش نمی آمده. همیشه چهار پنج ماه یک بار می آمد و چند روز می‌ماند.در مدتی که سوریه بود یکبار هر سه فرزند‌مان به شدت آبله مرغون گرفتند، بچه ها حالشان بد بود و من دست تنها بودم. زنگ زدم بهش و گلایه کردم از اینکه اوضاع برایم سخته و نمی دانم باید چکار کنم؟ او شروع می‌کرد با آرامش مرا دلداری می‌داد.

با اینکه در هر زندگی زناشویی دعوا یا همان بحث و جدل طبیعی است اما ما هیچ وقت دعوا نکردیم. هر وقت هم من ناراحت می شدم ایشان با شوخی و زبان نرم مرا آرام می کرد. خودش هم اگر عصبانی می‌شد سریع می رفت بیرون حالش که به جا می‌آمد بر می گشت خانه. کلا قهر کردن بلد نبود و بسیار شیرین زبان و خوش برخورد بود. وقتی می گفت خانم جان قند توی دلم آب می‌شد.

سری های اول از نبودش غر می زدم اما بعدش نه، چون احساس می کردم حسین آقا پایبند به هدفش هست و آنقدر در آنجا احساس تکلیف می‌کند که اصرار هم کنم بر نمی‌گردد. آخرین باری هم که حرف زدیم گفت: خانم جان تا جنگ هست من هم هستم. بعد دلسوزانه می‌گفت: لااقل شما آنجا جایتان امن است و در پناه امام رضا(ع) هستید اما اینجا به من بیشتر لازم دارند. در موضوع بیماری بچه‌ها هم تأکید می‌کرد آژانس بگیر بچه ها را ببر دکتر، اوضاع اینجا خرابه و کودکان سوری هم مثل بچه های خودم هستند.





  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">