گفتگو با همسر شهید سید یحیی براتی
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز- کبری خدابخش
زندگی سید: برگهای پاییزی زیر پاها خشخش میکرد که خداوند چشمان سید حسن و منور خانم را به جمال دو کودک؛ بنام سید یحیی و صدیقه سادات روشن کرد؛ با داغ درگذشت صدیقه سادات در نوزادی سید یحیی براتی تنها یادگار این ولادت شد. چون پدرش مختصر ناتوانی که دریکی از دستانش داشت کنار درس و مطالعه کمکحال پدر بود. وقتی از مدرسه به خانه میآمد سریع کیف و کتابهایش را میگذاشت و در کار کشاورزی کمکحال پدر میشد در خانه هم کمکحال مادر بود بهطوریکه آرد خمیر میکرد نان میپخت وقتی به او میگفتند: نمیخواهد این کاراها را بکنی خودمان انجام میدهیم. جواب میداد: بزرگ کردن نه تا بچه کار راحتی نیست میخواهم هر کاری را انجام بدهم تا مادرم سختی نکشید.
بعد اخذ مدرک دیپلم وارد سپاه پاسداران شد خدمت او 21 سال در لشگر امام حسین (علیهالسلام) به طول انجامید. در اوج جوانی در سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه (سلامالله علیهم) تالی سنت نیکوی پیامبرش شد و پیوند آسمانیاش را با دختری از خاندان سادات نبوی بست و ثمره آن دو فرزند به نامهای سید علی و زهرا سادات شد. سید بسیار صبور و شکیبا بود اگر در مورد مشکلی با ایشان مشورت میکردند. دعوت به صبر و تحمل میکرد و میگفت: اگر توکل به خدا و ائمه داشته باشید همه سختیها آسان میشود.
به ارباب عاشقان امام حسین (علیهالسلام) عشق میورزید بارها هزینهی سفر کربلا را آماده میکرد اما لحظه آخر منصرف شده و هزینهاش را به کسانی میبخشید که نیاز مالی داشتند میگفت: دستگیری از نیازمندان مهم تر است! بیشتر باعث خشنودی امام حسین (علیهالسلام) می شود تا من بخواهم بروم زیارت و برگردم. از همینجا یک سلام میدهم ان شاءالله که آقا میشنود، و اینچنین بود که بجای ضریح آقا سر در دامن اربابمان حسین (علیهالسلام) درراه دفاع از خواهر بزرگوارش گذاشت و به درجه رفیع شهادت نائل شد. سید یحیی ساده بود و به تجملات علاقهای نداشت دورهی تفسیر قران راهم گذرانده بود. گاهی اوقات که مشکلی پیش میآمد بهواسطه آیات قران برای آن مشکل راهحلی پیدا میکرد. صبر زیادی داشت و آرامش عجیبی در کلامش بود. بهترین دوست و مشاوره فرزندان و خانواده دوستان و آشنایان بود. هر وقت با مشکلی برخورد میکرد با سید یحیی مشورت میکردند و سید تا حد توانش مشکلش راحل میکرد. همیشه هم دیگران را در برابر مشکلات به صبر و نماز دعوت میکرد.
سطح بالای آگاهی و بینش سیاسی و انگیزههای انقلابی سید یحیی سبب شد تا مرتب در دورههای هادی سیاسی شرکت کند از مهمترین ویژگیهای این مربی و هادی سیاسی توانایی بالا در مدیریت و کلاس داری و طرز بیان و سخن گفتن علاقمندی و پیگیری و مطالعه و دغدغه انقلاب و دین و کشور داشتن بود.
حب امام حسین (علیهالسلام) از سید یحیی انسانی ساخت که در 45 سالگی با شنیدن تجاوز تروریستهای داعش به سوریه و بارگاه حضرت زینب (سلامالله علیها) هجرت کرد و بالاخره در تاریخ 16/9/1394 دریک روز سرد در دفاع از حرم زینب (سلامالله علیها) در جریان آزادسازی روستای خلصه در استان حلب براثر انفجار تانک و اصابت ترکش بر پیکر نازنینش به درجه رفیع شهادت رسید و شهد شیرین شهادت را نوشید و پیکر پاکش در گلزار شهدای احمدآباد از توابع شهر درچه استان اصفهان سکنه گزید.
همسر شهید: سال 72 بود که پدر سید یحیی برای خواستگاری از پدرم اجازه گرفتند و با توجه به شناختی که پدرم نسبت به خود آقا یحیی داشتند، اجازه دادند که مراسم خواستگاری انجام شود. شناخت آنچنانی نداشتم. فقط در ایام عید نوروز که دیدوبازدیدها زیاد میشد، آقا یحیی را دیده بودم؛ اما بهواسطه شناخت خانواده و بهویژه پدر که همیشه از اخلاق و ایمان ایشان صحبت میکردند قرار شد به خواستگاری بیایند تا بیشتر باهم آشنا شویم. برای من ایمان مهم بود، که سید یحیی از این لحاظ همان بود که میخواستم.
علاقمند بودم همسر یک نظامی باشم. رنگ لباس سپاه آرامش خوبی به من میداد. سید یحیی به من گفته بود بهواسطه شغلش ممکن است، خیلی به مأموریت برود، من با این موضوع مشکلی نداشتم. در سالروز ازدواج حضرت فاطمه(س) و حضرت علی(ع) به عقد هم درآمدیم. دو سال دوران عقدمان طول کشید. سید یحیی میخواست وضعیت استخدامش که قطعی شد ازدواج کنیم. عید غدیر سال 74 عروسی کردیم. حدود شش ماه تا یک سال بعد از عروسی زیاد به مأموریت میرفت، اما بعد به لطف خدا در لشکر امام حسین(ع) رسمی شد و مأموریتهایش هم کمتر.
اوضاع زندگیمان خوب بود، سید یحیی خیلی بچهدوست داشت. هر بار دلمان میگرفت میرفتیم گلستان شهدا. یکبار به من گفت بیا برویم گلستان و برای بچهدار شدن با شهدا میثاق ببندیم که به لطف شهدا، خدا به ما فرزندان صالحی ببخشد. چیزی نگذشت تا اینکه سال 75، خدا علی را به ما داد. قبل از تولد علی، یکشب خواب دیدم خانمی در خواب از من پرسید: سعادت را میخواهی یا شهادت را؟! من هم گفتم هر دو را دوست دارم و آن خانم در جوابم گفت: خدا به شما فرزندی میدهد که اسمش همراهش است، هم به شما سعادت میدهد و هم شهادت و درست روز تولد حضرت علی (ع) خدا علی را به ما بخشید و همانطور که در خوابدیده بودم اسمش را با خودش آورد. سه سال بعد از تولد علی، خدا به ما زهرا را داد. زهرا هم بین عید غدیر و قربان به دنیا آمد و چون زندگی خودمان را بانام حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) آغاز کرده بودیم، تصمیم گرفتیم اسم دخترمان را زهرا بگذاریم.
آقا یحیی و بچهها خیلی باهم دوست بودند. هم پدر بچهها بود هم رفیق آنها. سید یحیی آرامش عجیبی داشت که بهواسطه همین آرامش، حرفهایش حسابی تأثیرگذار بود. خود من بارها به سید یحیی گفته بودم: بهترین دوست و مشاور برای من و بچههاست. سید یحیی از دوران شیردهی به من یادآوری میکرد که همیشه با وضو باشم. حتی میگفت روضههای اهلبیت (ع) را به خاطرم بسپارم و آنها را با خودم مرور کنم و موقعی که غذا درست میکنم، سعی کنم با وضو باشم. معتقد بود غذایی که با اسم خدا و با وضو پخته شود تأثیرات خوبی روی بچهها میگذارد. من هم سعی میکردم تا آنجا که بتوانم، رعایت کنم. رفاقت سید یحیی با بچهها و مراقبتهایی هم که به من توصیه میکرد باعث شد که خدا را شکر، علی آقا و زهرا خانم هر دو به رشد معنوی قابل قبولی برسند. خیلی مهماننواز بود. میگفت: هر بار که مهمان به خانه ما بیاید، با خودش برکت میآورد و با رفتنش هم خدا گناههای ما را میبخشد. یک روز در هفته برای اقوام خودش و یک روز هم برای اعضای خانواده من جلسات تفسیر قرآن برگزار میکرد و چون رفتوآمدها به منزل ما زیاد بود خیلی کمکحالم بود. کوهنوردی را خیلی دوست داشت. فرصت که پیدا میکردیم میرفتیم به سمت کوههای وزیرآباد. اصولاً سید یحیی جاهایی را برای تفریح انتخاب میکرد که خیلی شلوغ نباشد.
تاسوعا و عاشورا که میشد از صبح با پسرم در پخت غذای نذری کمک میکردند و بعد از نماز ظهر و عصر هم مشغول پخش غذای نذری میشدند، ولی او هیچوقت از غذای نذری نمیخورد اگر هم کسی تعارف میکرد به نیت تبرک چند قاشقی میخورد یکبار پسرم از پدرش میپرسید: بابا جون چرا شما از غذای نذری نمیخورید؟ حتی صبح تا حالا هم آب نخوردید. سید درحالیکه اشک در چشمانش حلقهزده با لبخند ملیحی میگوید: هرچه فکر میکنم دلم نمیآید در این روز چیزی بخورم درصورتیکه امام حسین (علیهالسلام) با لبتشنه به شهادت رسید چه خوبه ما شیعیان در این روز کمغذا بخوریم و تا میشود آب هم ننوشیم.
از سال 92 که بچههای لشکر 8 نجف اشرف به سوریه اعزام میشدند خیلی غبطه میخورد و میگفت: همه رفتند و من جا ماندم. از همان سال بود که زمزمههای رفتن را شروع کرد. سید یحیی زمان جنگ تحمیلی هم علیرغم اینکه برای رفتن اقدام کرده بود، اما نتوانسته بود راهی جبهه شود و همیشه حسرت آن روزها را میخورد.
سالهای زمان جنگ، برادر بزرگ سید یحیی در جبهه حضور داشت و هم اینکه پدرشان بهواسطه حادثهای که در محل کار برایشان رخداده بود، یک دستشان را ازدستداده بودند. همین اتفاقات باعث شده بود به آقا یحیی بگویند که به صلاح است بماند و در خدمت خانواده و پدرش باشد.
دهه آخر ماه مبارک رمضان سال 1393 بود که توفیق زیارت امام رضا (علیهالسلام) نصیبمان شد. داخل صحن روبه روی گنبد طلا نشسته بودیم چشم و دلمان گرهخورده بود به گنبد طلایی حرم امام رضا (علیهالسلام). گفت: خانم! یک حاجت بزرگی دارم و از آقا خواستهام که من را به حاجتم برساند تو هم دعا کن حاجتم را بگیرم. گفتم: اگر قابل باشم چشم. چند روز بعد از برگشتمان از مشهد عازم سوریه شد روز خاکسپاری سید یحیی همزمان با روز شهادت امام رضا (علیهالسلام) بود و آنجا بود که فهمیدم سید یحیی به حاجتش رسید.
پنهانی برای رفتن به جبهه اقدام کرده بود و هر بار متوجه شده بودند، از اتوبوس پیادهاش کرده بودند. خیلی وقتها میگفت هشت سال دفاع مقدس حال و هوای دیگری داشت که نصیب من نشد. وقتی این علاقه سید یحیی برای رفتن به سوریه را دیدم اوایل راضی نمیشدم. هر بار اسم سوریه میآمد بند دلم پاره میشد. سال گذشته که قضیه رفتن جدیتر شد و گفت: در حال گذراندن دوره آموزشی است، خیلی بیقراری میکردم. به علی گفته بود شما موافق هستید من بروم سوریه و جزو مدافعان حرم باشم؟! و علی گفته بود: اگر بروید ما به شما افتخار میکنیم. فقط مانده بود که چطور من را راضی کند!
یکشب خواب دیدم عازم سوریه شدم. برای ورود به حرم حضرت زینب (س) اذن دخول خواندم. همینکه خواستم وارد شوم، نگاهم به پرچم سبزرنگی افتاد. خاطرم هست که سید یحیی وارد حرم شد و من تا آمدم وارد شوم دربسته شد. گفتم: چرا من را نبردی؟ یحیی گفت: جای تو اینجا نیست تو باید بروی کربلا. از خواب بیدار شدم که نماز صبح را بخوانم، خوابم را برای سید یحیی تعریف کردم. گفت: دوست داری چادر حضرت زینب (س) دوباره خاکی شود؟! راضی هستی حضرت از دست تو ناراحت شوند؟! و بعدازاین خواب بیتابیهای من کمتر شد و راضی به رفتن شدم.
اواخر آبان ماه سال 94 سید یحیی به سوریه اعزام شد. دو، سه روز یکبار تماس میگرفت. اولین باری که باهم صحبت کردیم به من گفت: وقتی چشمش به پرچم سبز حرم حضرت افتاده بود، به یاد خوابی که دیده بودم دو رکعت نماز خوانده و از خانم زینب (س)، برای من و خانوادهاش صبر خواسته بود. علی، پسرم با چند نفر از اعضای خانوادهام برای اربعین با پای پیاده رفته بود کربلا. تازه از سفر برگشته بود که سید یحیی زنگ زد به علی زیارت قبول بگوید. بعد از صحبت با علی به من گفت: قرار است به جلو برویم. برای بچههای رزمنده دعا کن، اینجا خیلیها بچههای خردسال دارند. این آخرین تماس سید یحیی بود.
فردای همان روز که از خواب بیدار شدم، از صبح دلم خیلی شور میزد. دخترم گفت: مامان من دیشب خواب دیدم بابا یک سبد سیب قرمز دستش بود و به همه سیب میداد. دلواپسیهای من زیادتر شد، به علی گفتم: در سایتها نگاه کن و ببین از بابا خبری هست؟
علی اولین کسی بود که از شهادت پدرش مطلع شد اما به من نگفته بود. من دیدم حال و روز خوبی ندارد و چشمهایش قرمز شده، به من میگفت: سرم درد میکند و اگر کمی استراحت کنم خوب میشوم. همان روز دخترم کلاس داشت و رفت باشگاه، علی از خانه بیرون نرفت. خیلیها میآمدند دم در خانه، خود علی جواب همه را میداد. گفتم: علی چیزی شده، گفت: نه مامان. یکی از همسایهها مراسم روضهخوانی داشتند، میخواستم بروم برای مراسم که علی گفت: مامان اگر کسی حرفی زد قبول نکن. گفتم: علی برای بابا اتفاقی افتاده است؟! علی بابا شهید شده؟! پسرم از صبح اسم پدرش را در لیست شهدا دیده بود و نتوانسته بود به ما بگوید. وقتی گفتم: علی، بابا شهید شده، شانههای من را گرفت و گفت: نه؛ بابا فقط مجروح شده. بهیکباره بند دلم پاره شد. 16 آذرماه سید یحیی در حلب درحالیکه کنار تانک بوده، تانک با یک شلیک منفجر و در اثر اصابت ترکشها به سرش مجروح میشود. همرزمهای سید یحیی تعریف میکردند که تا بیمارستان دمشق هم سید یحیی زنده بوده. درحالیکه ذکر یا حسین (ع) را میگفته، به حاجتی که از امام رضا (ع) خواسته بود، میرسد.
وداع خصوصی نداشتم، اما وقتی چهرهاش را دیدم حس کردم خیلی نورانیتر از قبل شده. گفتم: خوش به سعادتت که به آرزویت رسیدی. درحالیکه بر سجدهگاهش بوسه میزدم، گفتم: منتظر شفاعتت میمانیم. این روزها با دلتنگیهایم میرویم سر مزار و برایش نماز میخوانیم. سید یحیی عادت به نماز شب داشت. هر موقع که نماز شبش قضا میشد در طول روز قضایش را بهجا میآورد. به من هم میگفت: وقتی برایت مشکلی پیش میآید دو رکعت نماز برای حضرت زهرا (س) بخوان و از خانم بخواه که کمکت کنند. دلتنگیهایم زیاد که میشود نماز میخوانم و از خدا صبر طلب میکنم و آرامتر میشوم. بعد از شهادت سید یحیی فکر میکردم به چهلم نمیرسم، اما خدا صبر میدهد. قشنگترین حرفی که از همسرم در ذهنم به یادگار مانده: میگفت سعی کنید کارهایتان با رضایت الهی همراه باشد، از خدا ایمان بخواهید اگر ایمانتان قوی باشد همه کارها درست میشود.
- ۹۶/۰۷/۲۹
سلام ممنون که این گفتگوی عالی رو در اختیارمون کذاشتید با اجازه شما من هم در پیج اینستاگرامی خود میذارم و اسم خبرنگار رو هم ذکر میکنم
پیجم
@revayate.eshq