مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

گفتگو با همسر شهید طباطبایی مهر۱

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۳۹ ب.ظ


گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: وقتی شهید شد بر روی پلاکاردها نوشتند: "سردار بی‌ادعا و سرباز ولایت سیدحمید طباطبایی‌مهر به فراق پایان داد!" همان فراقی که همسرش می‌گوید بارها این جمله را به زبان می‌آورد که زمان جنگ هم به خاطر تو سرم کلاه رفت! سید نزدیک بازنشستگی اش بود و می توانست مثل خیلی ها بازنشسته شود و یک گوشه آرام و دنج پیدا کند و به ادامه زندگی اش بپردازد. اما او انگار دلش هوایی شده بود به خصوص سالها و ماه ها و روزهای آخر و باعث شد از همه چیز دل بکند و برای رضای پروردگارش هجرت کند. 

 التماس‌های او برای شهادت در قنوت نماز شب زمانی برآورده شد که سیدحمید محاسنش سپید شده بود و دیگر وقت بازنشستگی و استراحتش فرارسیده بود. می‌توانست بازنشست شود و پاداش بازنشستگی‌اش را بگیرد و برود و گوشه‌ای به زندگی‌اش برسد اما او مرد خدا بود، هجرت و دل‌کندن از علقه‌ها، خصلت مردان خداست حتی اگر بهای این هجرت به سوی خدا به سنگینی دل کندن از همسر و سه فرزند برومند باشد.

تولد سید

سال 1338 در جنوب تهران حوالی میدان خراسان، خداوند فرزندی به خانواده طباطبایی مهر عطا کرد و نامش را حمید گذاشتند تا با تولدش و زندگی اش قدمی در راه خدمت رسانی به دین و نظام اسلامی بردارد. خانواده ای مذهبی و شیفته اهل بیت (علیه السلام) بودند و سید حمید در این خانواده قد کشید و بزرگ شد در سالهای انقلاب همزمان با نوجوانی و جوانی سید بود که در روزهای پر شور انقلاب حضوری فعال داشت. در سال 62 به خاطر علاقه به تربیت و آموزش دوره های مربیگری را در پادگان امام حسین (علیه السلام) گذراند و عازم مناطق عملیاتی کردستان می شود و به خاطر شایستگی هایی که از خود نشان می دهد مسئولیت‌های متفاوتی از جمله: فرماندهی گردان، فرماندهی محور و فرماندهی عملیات در مناطق غرب کشور به ایشان واگذار می شود. و تا پایان جنگ در مناطق جنگی حضور دارد. 

زندگی مشترک سید

سال 64 در یکی از عملیات‌های جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، سید حمید حال خوشی پیدا می کند و از خداوند سه آرزو دارد، ملاقات حضوری با حضرت امام(ره)، زیارت حضرت زینب (سلام‌الله علیها) و همسری که کنیز حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) باشد و چه زود سید به هر سه خواسته اش رسید. فردای روز عملیات  با مادرشان تماس تلفنی داشته اند و می گویند دختری را معرفی کرده اند که ما به خواستگاری اش برویم. و ملاقات حضوری حضرت امام ( ره ) هم خیلی زود روزی شان می شود و به فاصله بسیار کوتاهی بعد از مراسم عقدش راهی سوریه برای زیارت می شود و همیشه افسوس می خورد که چرا آن موقع در آن حس و حال خوب رزق شهادت را از خداوند نخواسته است.

همسر شهید خانم معصومه اسدی: آن روزها، زمان جنگ خیلی دوست داشتم به مناطق جنگی بروم و در آنجا بتوانم قدمی بردارم. معلم بودم و برای رفتن به کردستان ثبت نام کردم که با مخالفت مادرم مواجه شدم. پدرم تازه فوت کرده بود و مادرم اجازه نداد که بروم و می‌گفت: معصومه جان مادر وقتی ازدواج کردی هر کار خواستی می توانی انجام بدهی، اما حالا که کنار من هستی من اجازه نمی‌دهم. تا اینکه سال 64 آقا سید به خواستگاری من آمد، سید پاسدار بود. در جلسه خواستگاری  سید گفتند: ان شاالله زندگی‌مان بر مبنای حقانیت الهی باشد. محور خدا باشد. همیشه هم در زندگی، سبک و شیوه اش طوری بود که دنبال حق بود. تلاشش بر این بود که همیشه محور حق باشد. توکل و توسل باشد. همیشه خدایی باشد. همان جلسه اول خواستگاری سید خودش را در دل همه جا کرد و جلسه دوم خواستگاری مطمئن و دلی قرص جواب بله را دادم، صداقت، خلوص در حالات و رفتار و نگاه سید موج می زد. وقتی بله را به سید دادم و با هم سر سفره عقد نشستیم ، همه زندگی و وجود من سید شد، فقط سید را می دیدم و هیچ کس دیگر را نمی توانستم ببینم. کفه محبت من به سید نسبت به کل خانواده ام بیشتر بود ، گاهی مادر شوهرم می گفت : یک بچه بیاید همه چیز عادی می شود، اما با وجود بچه هم عشق و علاقه من به سید کم نشد حتی بیشتر هم شد. هیچ کسی نتوانست جای سید را برای من پر کند نه آن زمان که زنده بودن و نه حالا که به شهادت رسیدند. یک روز به سید گفتم : اگر خداوند به من بگوید بهشت را به تو می دهم به شرط آنکه حمید با تو نباشد، من حتی این بهشت را نمی پذیرم ، بهشت بدون سید برایم زیبا نیست.

عروسی که کردیم یک سالی من تهران و سید کردستان بود، بعد از یک سال به سید گفتم: من دیگر نمی توانم تنها بمانم، و اگر می خواهی بروی من یک شرط دارم. و اینکه من را هم با خودت ببری، گفت : قبول، آن زمان سردشت محل مناسبی برای زندگی نبود، رفتند منطقه و تماس گرفتند که من صحبت کردم و اگر موافق باشید به مهاباد بیایید و من سردشت باشم و من هر دوهفته یک مرتبه بیایم به شما سر بزنم. گفتم: دو هفته یک مرتبه بهتر از دو ماه به دو ماه است. قبول کردم و خوشحال از اینکه به آرزویم رسیده ام که به کردستان بروم راهی کردستان شدم و سه سالی را آنجا سر کردیم. خداوند به ما دو پسر و یک دختر هدیه داد، اما حتی بچه ها هم مانع کم شدن و یا کمرنگ شدن عشق من و سید نشدند. 


  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">