گفتگو با همسر شهید عباس عبداللهی
پای صحبتهای همسر مهربانش مینشینیم و از کلام شیرینش جانهای تشنهمان را سیراب میسازیم.
من خواهر شهید و جانباز ۷۰ درصد بودم. قبل از وصلت ما، برادرم با ایشان، دوست، هم رزم، و برادر صمیمی بودند. حاجی به خانه ما رفت و آمد میکرد. وقتی خواهر ایشان مرا پیشنهاد کرده بود، حاجی خیلی ناراحت شده بود. گفته بود که ایشان خواهر من هستند و من نمیتوانم چنین کاری بکنم. ولی با اصرار خانوادهی ایشان، بالاخره قبول کرده بود. من هم راضی نبودم چون همیشه با چشم برادر او را میدیدم.
اما بالاخره در سال ۱۳۶۹ در ۱۷ بهمن، عقد کردیم. ما زندگی خیلی سادهای را پیش خانواده حاجی شروع کردیم. واقعا زندگی معنوی خوبی بود. در سال ۱۳۷۱ امیر آقا به زندگی ما حال وهوای دیگری بخشید. امیرآقا و پدرش در عین اینکه پدر پسری نمونه بودند با هم دو دوست واقعی هم بودند.
من خودم، همیشه به داشتن چنین پدری برای فرزندانم، افتخار میکردم.
در سال۱۳۷۷ زهرا خانم به زندگی ما نور دیگری بخشید. واقعا حاجی عاشق دختر بود. از آنجایی که وقتی خواهرش، خبر دختر دار شدنش را داده بود، آن روز از شدت شوقش، اذان را در پادگان گفته بود و تا چند روز، هر روز با ماشینی که به پادگان میرفت، برای همه بستنی میخرید.
رابطه زهرا خانم با پدرش واقعا بینظیر بود. چون زهرا خانم را خیلی خیلی دوست داشت همیشه به من می گفت زهرا را فاطمی بار بیاور و از اینکه روسری یا چادر سرش میکردم از من تشکر میکرد. در سال ۱۳۸۴ اسراء خانم، به دنیا آمد.
واقعا اسراء، اسرای بابا بود. هم شبیه بابا هم عاشق بابا.
و از آنجا که بعد از شهادت حاجی، ترویید در گردنش پیدا شد واقعا همه را ناراحت کرد.
قسمت ما این بود که اندکی در کنار هم باشیم و زندگی خوب و به یادماندنی را تجربه کنیم. واقعا زندگی ما خیلی گوارا و دلنشین بود طوری که همیشه خدا دوست داشتم در خانه پیش هم باشیم ولی کارش طوری بود که در مواقع خاص خانه میماند. و بیشتر بیرون از خانه بود. دوستانم برای دلداری من میگفتند مرد باید بیرون از خانه باشد.
مهمان نواز بود ولی از تشریفات خوشش نمی آمد. میگفت شما ساده باشید تا همه با شما احساس راحتی کنند. رفت و آمد را خیلی دوست داشت نه تنها با خانواده بلکه با همه صمیمی بود و همه را به یک اندازه دوست داشت. همیشه مطالعه میکرد. در همه جا حتی موقعی که در صف یا در نوبت می ایستاد کتاب میخواند. از غیبت اصلا خوشش نمیآمد. همه را تشویق میکرد به نماز و روزه و زکات وخمس.
همیشه پیرو امام و رهبرش بود.
اوایل زندگیمان، حاجی در بیت رهبری، به حضرت آقا خدمت میکرد.
از ویژگیهای حاج عباس آقا این بود که همیشه با وضو بود و همه را به این امر تشویق میکرد. صله ارحام را خیلی دوست داشت و همیشه انجامش میداد. از آدمهایی که به نماز اهمیت کمتری میدادند دوری میکرد. در ضمن اول توجیهشان میکرد!
نماز اول وقت را به هر کار دیگری ترجیح میداد. با همه رابطه خوبی داشت. هرجا دعا میکرد از همه میخواست که دعا کنند با شهادت برود نه با مرگ معمولی. همیشه در نماز شبهایش از خدا شهادت میخواست.
رفتار حاجی با من واقعا بی نظیر بود نمیگویم که همیشه خوش اخلاق بود چون با وجود بچهها گه گاهی بخواهی نخواهی خُلقش تلخ میشد ولی همیشهی خدا، خودش را کنترل میکرد. از وقتی که از مکه برگشتیم اسمم را صدا نمیکرد چون برایم ارزش خاصی قائل بود. فقط حاجی خانم میگفت. ولی من دوست داشتم اسمم را صدا بزند.
هر وقت برای نماز شب بیدار میشد میگفتم من را هم بیدار کن، میگفت: "برای نماز شب خودت باید بیدار شی". نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم. اوایل خودم را به خواب میزدم تا صدای نمازش را بشنوم ولی بعدها گفتم باهم میخوانیم. همیشه به ایشان اقتدا میکردم یعنی هر وقت منزل بود و الان هم خیلی دلم برای نماز خواندنش تنگ شده.
پدرشوهرم وصیتنامهاش را برده بود تا او بنویسد. وصیتنامه را نوشت و در وصیتنامه اسم خودش را نوشت و گفت: «اگر من نباشم، امیر به جای من کار اجرای وصیت پدرم را انجام دهد». وصیتنامه پدرشوهرم را نوشت و تمام کرد و وصیتنامه خود را از کیفش درآورد و گفت: «ماشاءالله، چقدر هم مفصل نوشتهام!» مرتّب حرف پیش کشید تا من وصیتنامه را بخوانم.
گفتم: «من وصیتنامه را نمیخوانم. از وصیت و شهادت حرف نزن.» گفت: «برای زنده و مرده وصیتنامه لازم است. الآن تو نیز باید وصیتنامه داشته باشی! حتی پدرم نیز الآن باید وصیتنامه داشته باشد.» گفتم: «میدانم میخواهی من وصیتنامه را بخوانم، ولی من آن را نمیخوانم». الآن با خودم میگویم که حیف شد؛ ایکاش آن را میخواندم.
بعدها در کمد وسایلش کاغذی را پیدا کردم که متوجه شدم همان وصیت نامه است. آن را وقتی نوشته که مسافر کربلا بوده است.
اگر برای انجام کاری از قبل برنامهریزی میکردیم وقت میگذاشت؛ ولی بیشتر اوقات از سرکار که میرسید، کمی استراحت میکرد، میدیدیم دوباره پاشد و رفت! از همان ابتدا خیلی فعالیت داشت؛ امّا این فعالیتهایش مانع سایر کارهای او مثل صله ارحام نمیشد.
همه کارهایش با برنامهریزی و سر جایش بود. این اواخر یک روز گفت: «بیایید برنامه بچینیم و به شمال برویم». گفتم: «الآن چه وقت شمال رفتن است؟!» آن موقع تازه از کربلا آمده بود. گفت: «نه! بیایید برویم. من رفتم و گشتم، شماها ماندید.» شمال هم که رفتیم خیلی خوش گذشت؛ آخرهای همان سفر شمال بود که زنگ زدند و گفتند: «اسمت برای اعزام به سوریه درآمده؛ پا شو بیا!»
امیر را هم خیلی با خودش اینجا و آنجا میبرد. به پادگان هم زیاد میبرد. میگفتم: «نبر!» میگفت: «نه! بگذار از همین الآن اُنس بگیرد!»
خیلی طول کشید برای اینکه ما را آماده رفتنش کند. از همان ابتدا که جنگ در سوریه شروع شد، دائم گفت و گفت. رفت کربلا را زیارت کرد. نمیدانم از امام حسین(ع) یا حضرت ابوالفضل(ع) خواست که دهان ما را ببندند یا چه! از کربلا که برگشت، گفت: «میروم». ما هم گفتیم: «برو. به خدا میسپاریمت». البته ابتدا به ما این طور گفت: «میروم فقط آموزش بدهم!»
شب آخر که قرار بود فردایش برای اولینبار برود سوریه، زهرا و اسرا خیلی گریه کردند. من هم زیاد گریه کردم. رفتم به اتاقشان. گفتم: «چرا اینجا نشستید، بیایید پدرتان میخواهد برود، بیایید جلویش را بگیرید». آمدند، افتادند به پایش. آنقدر گریه کردند که من گفتم دیگر نمیرود. دلش به حال بچهها میسوزد و منصرف میشود؛ امّا اصلاً توجهی نکرد! تصمیمش را گرفته بود. فقط سعی میکرد همه را راضی کند. بیشتر امیر بود که مرا راضی کرد. دائم میگفت: «مامان! تو که میدانی، نیت پدر چیست. تو که میدانی اعتقاد پدر چیست. تو هر کاری هم بکنی او خواهد رفت». ما هم دیگر ساکت شدیم.
بالاخره رفت. یک ماه و نیم بعد از رفتنش، تقریباً سه روز بود که اصلاً زنگ نزده بود. داشتیم از دلتنگی خفه میشدیم! خدایا چه به سر او آمده؟ یکی از همین روزها به ما زنگ زدند که سردار میآید منزلتان. تا سردار بیاید و برسد، ما نصف جان شدیم. با خودمان میگفتیم، خدایا! میآید که خبرشهادت بدهد؟!!! به هیچ کس نمیگفتم؛ ولی تا دم مرگ گریه کردم. آماده بودیم که سردار بیاید، عباس آقا زنگ زد. آنقدر پشت تلفن گریه کردم! من غُر میزدم، او میخندید! خندید و خندید. گفت: «نترس! من هیچیام نمیشود». بعداً فهمیدیم که آن سه روز را در محاصره بودند.
شهید عباس عبداللهی مدافع حرم
- ۹۶/۰۳/۲۲